۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

مناجات

خدایا! همانا تو از همان مسافت دهان مارا گاییدی. یادمان باشد روزی دهانی از تو سرویس کنیم که از بابت هزینه ی حق السرویس تا آن ته کونت بسوزد.
بار الها! یادمان می آید کودک که بودیم سر نماز جماعت مدرسه ، قنوت که می گرفتیم چونان انگشتانمان را قلف می کردیم که مبادا الطاف الهی ات از لای انگشتانمان در رود. و کلی غم می خوردیم که لابد چون دستانمان کوچک است، زیاد به ما الطاف نمی دهی. همانا ما بس خر بودیم نمی فهمیدیم، و توی دیوس مارا نگاه می کردی و کرکر می خندیدی. دلت شاد می شد و خوب می دانستی بعدن که بزرگ شویم یک لگد توی کونمان می زنی می گویی برو بابا کونکش. و لیک ما این ها را نمی دانستیم. حالا امروز ما بیست ساله شده ایم و دلمان خواسته همینطوری یکهو واسه ی یه امروز یک خدا تو هوا پیدا کنیم و به او بگوییم که: خدایا! خیلی از توی حرامزاده دلگیریم که ریدی با این آفرینشت ان آقا/خانوم.
پانویس : این مال اون هفته ایست که ناگهان بیست ساله شدیم و دنیا توی سرمان خراب شد.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

افسانه های موقع خواب :

یک پسر بزرگ بود که خیلی بزرگ بود. هر دفعه که از پنجره می پرید پایین ، اصلن پر در نمی آورد؛ شاتالاپ می خورد زمین از طبقه ی ششم . ولی قبلش توی راه یک تهران را چوب کاری می کرد، توک درخت ها را می چید ، بعد خودش می رفت توی آن گوری که برایش کنده بودند ، کاشته می شد ، بعده ها سبز هم می شد ، دست آخر می خشکید.
یک دختر کوچک هم بود. روزی سه بار می گفت کون لق مملکت و لیوانش را پر می کرد. ولی هر چه زور می زد دوگوله اش پر نمی شد. بعد دخترک می رفت سر گوری که باید می رفت می نشست ، تر می شد.
بعد یکی می آمد کبریت می کشید؛ تر و خشک با هم می سوختند.
بعدش هم که قصه ها به سر می رسید
ولی کلاغ ها به جای خاصی نمی رسیدند...

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

که چه غلط های زیادی

آدمیزاد که برای دو دقیقه بیخیالی نباید هر غلطی را مرتکب شود که فردایش از معده درد و سردرد بمیرد که....
هرکه تیغ به گلویش برود می گوید بد ترین درد دنیاست
هرکه دندانش درد کند می گوید بدترین درد دنیاست
هرکه آنفولانزا نصیبش گردد گوید که آن بدترین درد دنیاست
و هزار داستان مشابه...
اما به جان خودم که فعلن برایم عزیز نیست قسم، که معده درد از اشد و سردرد از اهم درد های این دنیا و آن دنیاست
نخ سوزن که مجبور شوی به دکتر بگویی چه غلط ها کردی و دکتر خودی باشد
ای آه...
تشریح بیمار:
سر بیمار چون آن زود پز در قرمزی که قدیم ها داشتند و ترکید ،به همان دما و در آستانه ی ترکش؛ معده ی بیمار چون کولر آبی سولاخی که تهش تحلیل رفته و چکه میکند.
وضعیت کلی بیمار چون زود پز قرمز روی کولر آبی. دست ها و پاها نیز چون چهار عدد گربه ی مرده پای کولر که دوتایشان هنوز دارند جان می دهند و به کیبورد چنگول می کشند...

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

گره زدن نداشت دیگر....

درس خوان که نیستم اما درس گرفتم که : تمام نشده ، دَرَش را گره بزنی بندازی دور، جالب از آب در نمی آید. درس گرفتانده شدم.
یکی را دیده بودم که هر چه دستش می دادیم می انداخت جلوی کلاغ ها. در پاتوق صبحگاهی اش در پارک لاله... چه خانم نازنین مهربانی بود. یادش بخیر. نمی دانم من در آن پارک مذکور چه غلطی می کردم . همه ی خوراکی هایم را با پاکتش ریخت جلوی کلاغ ها. اون موقع که کلاغ ها را دیدم کیف کرده اند، خوشحال شدم. اما بعدش که دستم را نگاه کردم و پاکت پسته و بادامم را در دستم ندیدم، نه دیگر؛ آنقدر ها هم خوشحال نبودم. بعد دوباره کلاغ ها را دیدم ، فهمیدم آن ها هم خوشحال نیستند چون نمی توانند در پاکت را باز کنند.
مادرم هم این کار را می کند، غذا و خوراکی های باقی مانده را به سگ و گربه های ولگرد می دهد، اما از مادرم زیاد دلگیر نمی شوم. چون قا قا لی لی با ته غذا فرق دارد. این جوری اشکال ندارد. البته آن جوری هم اشکال ندارد ها. فقط باید آدم غمش نباشد که پاکتِ قا قا لی لی مال یکی دیگه بوده. مثل همان خانوم نازنین توی پارک لاله ای.

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

"خفه"....(آینه می گوید)؛

استکان دو - دو می زند و من هنوز یک - هیچ عقبم
تا می آیم بلند شوم که کوتاه بیایم، همه نوشته هایم قلم می شوند.
نه من به حرف می روم ، نه به من می رود حرف
نمیدانم... میفهمی چیستش خنده ای که آخر حرف هایت سر میدهم ؟
با چشم راست در چشم چپش فرو می روم
می چپاند حرفی، زمزمه ای، فریادی، ...، از سر سیری،  در عمق فاجعه ی نا فهمیدگی ام :
"نا گزیرت می کنم بگذاری بگریزم
ای همه تگرگ رگباری پاییزم"...
گوشم را می گیرم
نکند پر شده باشم
اما...
نفسش می گیرد
جمله اش پشت دیوار سرم می میرد

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

آنچه یادم آید کجی بیش نیست

نگران که می شد گردن کج می کرد... فکر می کرد نمیفهمم. معمولن حدسش درست بود. چشمانش را تنگ می کرد. سرش را متمایل به شانه ی راست میگرفت و کمی قوز می کرد بعد با یأس نمایانی در آن چهره ی غم آلودش می پرسید: می دونی چی می گم؟ و من لبخند همیشگی ام را تحویل می دادم و سعی می کردم آرامش کوچکی بهش تزریق کنم ، سری تکان می دادم که یعنی : آره، می فهمم. ذره ای از یأسش کم نمی شد و ادامه می داد...

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

دیدی آدم یاد آهنگای فرامرز اصلانی میفته ، فک میکنه چه باحال....اصنم باحال نیس

یک موقع هایی است که آدم یک چیزهایی یا یک کسانی را دارد که بعدن ندارد که آن چیزها و آن کس ها هر دقیقه یادش می آید یا جلوی چشمش می آید که دیگر عین آن موقع ها که داشتشان نیست یا اونجوری نمی نماید یا حالا هرجوری که به زبانم نمی آید. فقط خواستم گفته باشم که الان اونجوریام. خیلی وقته
اه چرا اصن می پیچونم خو؟ یه دوست خوب دارم یا داشتم که هر روز دوسش داشتم . قضیه اینه که همش یادم میاد و هیچ حرکتی نمی زنم . میگم شاید اینجوری راحت تره. یا من راحت ترم . یا من خود خواهم، یا اون نیست. نمی تونم باور کنم که یه وقت حق با من باشه. قهر نیستیم، ناراحتم نیستیم ، اون میفهمه ، منم میفهمم. الان دقیقن مشکل کجاست که من حس نوستالژیکم گرفته؟
حس می کنم بعد این همه وقت یه جوریه برم فقط ببینمش. بعد به خودم می گم چرا اون نیاد؟ بعد می بینم کاری با هم نداریم آخه...
یک روز وسط یه جایی نشسته بودیم ، روز نبود ، شب بود. داشت صب می شد. انقد زر زدبم با هم ، به این نتیجه رسیدیم که هیچ وقت دلمون برای هیچی تنگ نمی شه. حالا فهمیدم که نمی شه درباره ی آینده نظر داد. ینی تا این لحظه که اینطوری فک می کنم...
دلم تنگ نشده ها...می گم ینی شااااید....شایدم نه...
نچ ... نع ، نشده.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

عملن دستتم به جایی بند نیس



آخ از اون موقع ها که نمی دونی یه اتفاقی می خواد بیفته یا نه ، به هیشکی ام نمی تونی بگی
آخرشم هیچی نمی شه ،فقط به خودت میای می بینی انقد استرس داشتی، نه تنها اسهال گرفتی، بلکه روحتم به گا رفته

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

مثل آخرین نخ سیگار

تلاش برای حفظ و نگه داری، مهم و حیاتی ، آخرین امید، برنامه ریزی  دقیق، این دست و آن دست، دست ِ آخر می شکند راحت می شوی. خُردِ خُرد. نابود....

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

پشت دیوار نا کودکی ام

چقدر کثیف به نظر می رسم . چقدر بی روح می آیی. چه پر گرد و غبار...
 هیچ وقت فرصت نشد بفهمم که کدام مسواکم جدید تر است. هیچ وقت نفهمیدم کِی معرفت تقدس یافت. چه کسی بنا نهاد که چه گناه است، که چه خیانت است. که چرا تقیُد دارند مردمکان به مردمان. هیچ وقت نه تلاش کردم اسم دوستان زیبا ترین دوره ی زنده بودنم را به یاد آورم، و نه چهره یشان را. می گذارمشان پاک بمانند آن خاطرات شیرین و آن وارو های چمنی که در حیات آن حیاط، باقی می ماندند تا  تاریکی شب و حرص خوردن مادرم از چرک شدن گردن و کیف مدرسه ام. و چه ذوقی داشتم که برادرم از دیوار به چه بلندی می پرد. من هم روزی می توانم. ولی نفهمیدم آن روزی که من همسال آن روز او شوم دگر روز معنا ندارد. می مانم در خفقان خیابانی که سراسرش گارد است و من در آن. بی راه در رو. سراسر سیم خاردار.
 چقدر بی روح می آیی... چقدر کثیف میرسم... من از درد دور چشم و دنده های کبود می نالم. تو از درد دل. من از قولنج کمر و اغتشاش معده و کوبه ی سر می رنجم و تو از درد دوری. دگر به هر دری بزنم و با هر ذغالی طرح لِی لِی بکشم، گردنم به آن رنگ نمی شود. گردنی که همیشه زیر روسری محفوظ می ماند از گزند و بلا. گردنی که برای جلب ترحم بیست و سه درجه به راست متمایل شده و تو سنگینی نگاهت را ضمیمه اش میکنی تا جایزه ی انعطاف را من ببرم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

از اون روزای پر ماجرا

از اول صب دم حراست اعصابم تخماتیک شد که به روی خودم نیاوردم. رفتم دنبال مانتو خریدن که ببندم دهن آن زبان نفهمی را که به مانتویی همچون لباس حاملگی هم گیر می دهد. بماند که پول مانتو خریدن هم نداشتم و قرض و قوله نمودم. بماند که ماشینم دم دانشگاه جا مانده بود و بماند که پانصد تومن بیشتر کف دستم نبود و مجبور شدم با مینی بوس برگردم . بماند که وقتی ماشینمو آوردم و رسیدم خانه فهمیدم کلید ندارم و بماند که از گشنگی داشتم تلف میشدم و از سر بی سر پناهی برگشتم دانشگاه و بماند که کلاس های بعد از ظهر یکی نوک قله بود و یکی در دامنه و محل دیدن شماره کلاس ها ته دره بود . بماند که چند بار قله را فتح کردم و باز آمدم پایین و بماند که آخر هم کلاس ها کنسل شد. این هم بماند که کلی این در اون در زدم و التماس کردم که مامانم خودش را به خانه رساند .
و این هم اصلن خیالی نیس که پریشب جلوی انبوهی از ملت با اسکیت گوزملق شدم و دست و پایم چلاق شد. بماند که هنوز سمت چپم افلیج است.
با ولع خاصی راهی منزل گشتم. بماند که آن خیابان بیمارستان طالقانی یک طرفه شده و من می دانستم و حال نداشتم تا بالای بلوار بروم برای دور زدن. چون من خسته بودم و لا اقل لازم داشتم یک ربع زیر سر پناه باشم.
تا وسطای خیابان که رفتم یک دست با یک تابلوی ایست از توی یک ماشین پارک شده کنار خیابان در آمد و من کمی جلوتر ایستادم و در آینه مشاهده کردم پلیسی پیاده شده و از پشت نزدیکم می شود. و من خسته بودم و نیاز داشتم چشمان کم سوی زورکی باز مانده و دست چلاقم را یک ربع ساعت ناقابل استراحت بدهم. پس پایم را روی گاز گذارده و یارو را که با حرص می دوید نظاره گر گشتم و چراغ قرمزی -بس شانسی- رد نمودم و به خانه رسیدم. و من تنها یک ربع بدون پلک زدن جلوی مانیتور استراحت کردم .سپس جامه به تن کرده و بدو بدو کردم به سمت میدان تجریش که برسم به کلاسم . قبلی ها همه بماند. به گا رفتن واقعی از آنجایی شروع شد که زنی سیبیلو با ابرو های پاچه *یری گفت بایست. که من خودم را نباختم و یه نگاه به سر و وضعم کردم و اذعان نمودم: چمه مگه؟ و او نیز نگاهی تخمی به سر و روی ما انداخت و پس از پروسه ای پنج شش ثانیه ای از مخش استفاده کرد که: شلوارت پاره س.
ریدم در آن زندگی و این مملکت و آن پایگاه شماره یک امنیت. با همه ی احساس نا امنی که بهم دست داده بود با احتیاط و کم کم عملیات ریدن را در همان چیزهای مذکور و دهان آن مأموران چیزکش پدر شروع کردم. اولش فقط  گفتم : شما هم بالاخره باید نون بخورید. بعدش گفتم: بیچاره بچه هایی که با لقمه ی حروم بزرگ می شن. بعد از عکس جنایتکاری حرفه ای که با این پلاکاردا انداختم، بالاخره ترکیدم که : شما ام همینجوری بزرگ شدید دیگه، همینقدر میفهمید. اینجاهاش چند تا تهدید نشخوار شد که آی می بریمت وزرا....آی می بریمت دادسرا. و بماند که بنا به دلایلی مثل وجود همه ی نوشته های این بلاگ توی گوشی، گفته بودم که گوشی ندارم و بماند که سایلنت هم نکرده بودم و زیر لب آرزو می کردم اسمسی، زنگی، چیزی، باقی زندگیم را هم به گا ندهد. و بماند که با چه وضعی از آنجا آمدم بیرون و دم دمای رهایی گوشیم پخش زمین شد. و این هم بماند که مادرم برای آمدن به آنجا و ریش گرو گذاشتن یک سی سی هم بنزین نداشته و مجبور شده دربستی بگیرد که از قضا آن هم بنزین نداشته و مستقیم داخل پمپ بنزین گشته بوده است و یک مسیر حداکثر بیست دقیقه ای پیاده را، یک ساعت  لفت داده آن هم به صورت سواره. حالا همه ی این ها به کنار... تا قبل از اینکه ما برویم حبس، کرایه تاکسی دویست و پنجاه تومان بود و بعد از حبس شده پانصد تومان . تورم سر به فلک زده ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

نخونید که خودمم نفهمیدم چرا نوشتم

و ما هر موقع رفتیم دیدیم شیشه ی ماشینمونو شکستن، بد به دلمون راه ندادیم. چه بسا مواردی که کُلن میدونستیم همین که برسیم با شیشه خورده مواجه می شویم. چرا که هماره مردمان دلسوزی یافت می گردند که هر سی ثانیه یک بار زنگ را میفشارند تا ما را مطلع کنند شیشه شکسته و ما هی تشکر مینماییم
یا مثل حالتی که مسافرت بودیم و ملاحظه نمودیم شیشه ی عقب دارای سولاخی عظیم شده است و صندوق عقب خالیست، فقط دمپاییمان جا مانده بود که برداشتیم و در ها را از سر نو قلف نمودیم و بازگشتیم و یادمان رفت بگوییم چه شده بوده.
و کما وقتی که زنگمان را زدند که: عمو...این ماشین دم در مال شماس؟ با اجازه داریم ضبطشو می بریم. و ما فقط لبخند ملیح و در انتها قهقهه از خودمان ول نمودیم که: چه باحال. شیر مادرت حلال که می گویی، و شیر مادر آن یکی بسی حلال تر که شیشه را نشکاند تا ما متحمل هزینه ی تعویض نشویم و چه انسان های با ملاحظه ای هنوز هم در این کره ( میتوانید بخوانید کـُــرّه ) ی خاکی یافت می شوند و آفرین بر جوانمردیشان و حاشا به غیرتمان اگر ضبط جدید نخریم و چنین جوانمردانی را از نون خوردن بیندازیم
و چه کاریست الکی علاف نمودن خودمان و برادران زحمت کش 110 که سرشان با آنجایشان بازی می کند که : الآن باید صورت جلسه بنویسند یا کروکی بکشند. و ما نگاهی بس گیرا به ایشان می اندازیم که: برو عمو ، ما که زنگ نزدیم و آن همسایه ی گرامی هم که زنگ زده، حاضر است رضایت نامه ی محضری بدهد که قبول دارد گه خوری کرده که زنگ زده است. ما نیز راضی به زحمت نبودیم و اینها. اصلن فامیلمون بوده داداش، دلمون خواسته ضبطمونو بهش قرض بدیم. هر چی هس از تو که بهتره که.
و ما نمیدانیم چرا حرفمان را بسی کِش می دهیم و نمی دانیم چه مناسبتی داشت از ضبط و سرقت سخن پراکندن در چنین موقعیت بی ربطی و همین ها دیگر. حالا دقت کنید واضح است که ما هی الکی کشش میدهیم و خودمان نمیدانیم چرا

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

ا.خ

امشب هست چون روز
همه برقها خاموش
همه ملت خفته
ماه نورانی
و آسمان ابری
هست نه خورشید طلا گونه ای ناب
و نه هیچ کس جز من بی هدف و بی تاب
در آنِ واحد
نمی دانم چرا انقدر به روز مانَد این مهتاب
به نقل از دوستی:
.جندالخالق
ببخشید ملت که خواب را می کنم بر شما حرام
پیش آمده است برایم یک سؤال:
الف.خ ی سه هزار میلیارد تومانی آیا نبود همان آیت الله خامنه ای؟

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

overwrought

این روز ها نه تنها کمک نمیخواهم، بلکه دوست دارم هرکه دست یاری سویم دراز کرد را به فحش خوارمادری مزین کنم که بسی بیخ حلقم مایه ی غم باد شده است. یا مثلن فحش باد...یا هرچه که نشانی از خفقان حنجره ای داشته باشد. و هرکه مرا همانگونه که هستم نپذیرد، به فلانم. آمیزه ای از طنز و اندرز رویم کار نمی کند. به فلانچیزم قسم که نمی کند. پی کارتان روید ای همه بی فلانچیزان. تو همین مایه ها مثلن

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

نه چندان داستان

- سلام کوچولو ! کفتر دوس داری؟
بچه توی کوچه ی خاکی و ظِلّ آفتاب دنبال کبوترهای سفید و طوسی و دم رنگی خوشگل می دود و فارغ از غم دنیا از پرپر زدنشان ذوق می کند و کله قند در دلش آب می شود.
- پسر بیا دَه تا کفترخوشگل تر هم دارم تو قفسن، تو حیاط. بیا تو نشونت بدم.
و بچه می رود تو.
و در بسته می شود.
سر ظهر، در سکوتی خوفناک، در کوچه ی خاکی و خانه ای نه بهتر از خرابه ، به دور از احدالناسی.
بچه جیغ می کشد، از آن جیغ های بی فایده و از آن گریه های بی دلداری و از آن درد هایی که تا آخر عمر از یاد نمی رود و آن زوری که به هیچ چیز نمی رسد و آن تمرگیسی که تا همیشه کف زندگی، تمرگیسان نگهت می دارد و محرومت می کند از همه ی زندگی. از همان ها.
مردی میانسال با شلوار کرم رنگ چرک روبه سیاهی نهاده، کش شلوارش را بالا می کشد و بچه ی قرمز مثل لبو را در کوچه ول می کند.
یک هفته ای به بغض و ترس می گذرد ولی چه فایده که پدر و مادر نه چیزی می پرسند ونه غم طفل را به پشمشان حساب می کنند. شاید هم اصلن نفهمیدند.
باز راه میفتد در کوچه. از سایه ی هر مردی مورمورش می شود. با بچه ها هفت سنگ بازی می کند و همه رنجش فراموشش می شود. دم غروب که به سمت خانه می آید دو دست بیخ گلویش را میگیرد... در همان کوچه ی خلوت...
پدر و مادر همچنان هیچ چیز را به پشم تخم چپ اسب حضرت عباس هم حساب نمی کنند.
سال ها می گذرد
بچه تبدیل به خرچه شده
او هر روز می دهد (البته خبر می دهد)؛

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

بازیبازیبابازندگی همبازی

چه حال خوشی است وقتی گولم می زنم و باور می کنم مرا.
آنگاه که شیشه ی ودکا و سهراب و خودکار به نوبت دستم را می گیرند و بازی ام می دهند. من دلباخته ی این بازی ام. آنقدر می بازی ام تا ببازم یا ببازند. نهایت منم که می بازم ، اما باز هم راضی ام به بازی ام.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

مثلن مث موویی میکر

کاش می شد آن برهه از زمان که مربوط به آمدن کسی می شد را کـــــــات کنیم و استیک کنیم به قسمت رفتنش. زندگی شیرین می شد.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

la nuit

و منم تنهایم ، با هزاران چیز ، با هزاران کس
با عددها که نوشتم در کاغذ
با آن همه یاد داشت برای روزی نارس
با آن هشتادوهشت دانه عذاب
که گاهی هستند مسکّن برای سراب
شمرده ام کلید ها و پدال ها و اکتاو ها
و راه راه های زندان پتو و بالش را
ده ها بار، بلکم صدها
گرفته ام تصمیم های عجیب، هیچگاه به وصال نرسیده اند ولیک
منم تنهایم ، مثل هیچ کس
امشب آن شبی بود که سرد است
و چشمان من دوخته به آن لودر زرد است، که نمیدانم چیست
و سنگی به بزرگی یک سیارک در اعماق زمین پیداست
آب آسمان میچکد از چوب های سقف سرم
بس که بی روح است این تنم
کس نمی خورد غصه ی اینکه مبادا سرما بخورم امشبان و روزان
تا خواستم اوج بگیرم کمک باران، دستش را گرفت و به خانه بردش، مادرش آسمان
و من تنها ماندم دوباره و دوباره به توان ابد
امشب همان شبی است که سرد بود
(...)
کودکان بازیگوش آسمان باز فرار می کنند از زندان
اما کمک نمی خواهند، می گویند اگر من بیایم دگر نمی بارند.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

اما نه حالا حالا ها

اینکه چرا همه عربان قبیله نشین و عقب افتاده ی سوریه و لیبی و مصر و اینها موفق می شوند به هدفشان برسند و ما بعد از سی و دو-سه سال هنوز اندر خم بن بست اولیم، نه تنها جای تعجب ندارد ، بلکه بسیار هم چیز منطقی و قابل تأملی است. ما دچار سرطان مذهب شدیم. منظورم این است که بیایید واقع گرا باشیم. مملکت فقط من و شما نیستیم. چه بسا عده ی زیادی افراد تعصبی مذهبی و کور و ببخشید نفهم هم وجود دارند که دلشان می خواهد زیر سلطه ی آقا و امثال آقا باشند. اینان همان هایی هستند که بدجوری مسحور مسأله ی دستاویز قرار گرفتن امام زمان و افسانه نگاری هایی غیر واقعی و یا واقعی مانند آن شده اند. همان هایی که خمینی را امام سیزدهم کردند و خامنه ای را نایب رئیس خدا. و تهمت نمیزنم بلکه آزموده ام که وقتی از آنها راجع به داستان هایشان سؤال می کنید غالبن با حرف های بی منطق و افسانه هایی از قرآن سعی میکنند شما را تحت تأثیر قرار دهند و آنقدر هم قشنگ خودشان تحت همین تأثیر کذایی هستند که از خود جنابان آخوندها هم قشنگ تر قصه می گویند و جذاب تر جذبتان می کنند. تقریبن می توان داستان را به آن شرکت های هرمی تشبیه کرد،مثل گلد کوئیست و امثالهم که در سال های اخیر بسیار روی مد بودند و اینها که زیاد حوصله ی تعریفش را ندارم و قصدم مثال زدن زیر شاخه های همان پروژه های مذکور است که از خود نفر اصلی ، یعنی همان بنیان گذار ، هم بیشتر حرص می زدند که دیگران را  توی خط بیاورند یا به اصطلاح خودمان آلوده کنند. و البته چه بسیارانی را بدبخت کردند و چه اندکانی را خوشبخت. و در آخر هم همان طور شد که باید می شد. یعنی آن ها که باید می خوردند، خوردند و آن ها که باید بد بخت می شدند، شدند و بعد از مدت مدیدی آن ها که دیر فهم تر بودند بیرون کشیدند و آن ها که نفهم بودند هنوز هم از همان سوراخ مذکور گ... گزیده می شوند و هنوز هم نمی خواهند قبول کنند که آنچه خوردند گ...گول بوده است.
 و درست است که سرنوشت روشنی در انتظار ماست اما نه حالا حالا ها. چون ما خودمان هم نمیدانیم چه و که را می خواهیم. فقط اعصاب و روانمان بهم ریخته و مثل روانی های تیمارستان که زورشان به آنها که دارو در حلقشان می ریزند، نمی رسد، الکی زور میزنیم و بعد خسته می شویم و خواب آور بیخ حلقمان می ریزند و بیهوش می شویم و دفعه ی بعد آرام تر برخورد میکنیم که کمتر دردمان بیاید و به همین ترتیب پیش می رویم تا دفعه های آینده خودمان توی صف می ایستیم تا دارو( یارانه) یمان را بگیریم و به زخم بزنیم.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

ما که نه البته

گاهی پیش می آید که آدم ناخواسته شروع میکند به انکار. هی از بقیه اصرار و از ما انکار. مثل موقعی که حتا نمیتوانی راه بروی و همه چیز میچرخد و همه چیز بیش از یکی به چشمت می آید ، همان موقع است که شروع میکنی به انکار مست بودنت. مثلن میگویی من مست نیستـــــــــــــم (که وسطش به احتمال قوی آروق میزنی و اگر بالا نیاوری شانس آوردی و پدر مادرت را روسفید کرده ای) . و مثل موقعی که به یک آدم سرما خورده میگویی سیگار نکش ولی میکشد ، سپس میگویی شکلات نخور ولی میخورد. بعد شروع میکنی به سرزنشش که: دیدی گفتم نخور گوش ندادی، صدایت گرفت. و او شروع میکند به حرف زدن که : نه من صههههـــــهههـهههه...که بعدها میفهمی احتمالن داشته میگفته: نه من صدام نگرفته.
و درست مثل وقتی که قرار است سر ساعتی یک جایی باشی که تا به حال نرفتی و وقتی میخواهند بهت آدرس بدهند الا و بلا میگویی که لازم نیست، خودم بلدم. و فقط خودت میدانی و خودت و البته باک اتومبیلت، که چند بار از یک خروجی اتوبان خارج شدی و باز اشتباه رفتی. و وقتی دیر میرسی شروع میکنی به فلسفه بافی از برای ترافیک که: چه ترافیکی بود و چه ساعت بدی بود و چه فلان. و این اخلاق در هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد البته در بعضی کمتر و در بعضی بیشتر و در اندکی حتا دائمن.

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

فیــــــــــــــــــس


به قرعان من بی جنبه نیستم. نشون به اون نشونی که خود استاد به نیکُس هی میگف نیکوس ولی من با تلفظ صحیح هی میگفتم نیکُس اصنم نمیخندیدم. ولی وقتی فرق فیس و گخسُن رو پرسیدم داشت توضیح میداد هی به پسره میگفت مثلن تو فیس پدرتی ولی گخسُن همینجوری یه کیه که فیس پدر تو نیس. فقط تو فیس پدرتی. خب من هی خندم میگرف جمعش میکردم یهو ترکیدم از خنده آبروم رفت. آخه به من گفت: متوجه شدی؟ ایشون فیس پدر خودشه، فیس پدر شما نیست.
پانویس : فیس
(fils = son)
و گخسُن
( garçon = boy )
هر دو به معنی پسر هستند.

"روز از نو"


تلفن را برداشتم و به پدرم زنگ زدم. چند بوق کوتاه خورد و  صدای خواب آلود پدر در گوشی پیچید: بله؟ بی هیچ سلام گفتم: میخوام برگردم ایران...
لحظاتی سکوت برقرار شد. پدر گفت: چیه؟ پولت تموم شده؟ حامله شدی؟ یا از دانشگاه اخراج شدی؟
بغض کردم: حتمن باید اتفاقی بیفته که بتونم برگردم؟
همونجا از تصمیمم پشیمون شدم. دلم براش تنگ شده بود ولی نمیتونستم زخم زبوناشو تحمل کنم. دوست پسر جدیدی که چند شب پیش تو بار پیداش کرده بودم، تو اتاق روی تختم خواب بود. دلم ضعف میرفت. گفتم: مامان هست؟ گفت: مامانت سه ماه پیش طلاقشو گرف رف خونه باباش. دیگه؟ گفتم: دیگه هیچی. سلام برسون به همه. اگه پول دستم بیاد یه سر میام ایران. و او فقط گفت خدافظ و قطع کرد. پسره حالا حالاها بیدار نمیشد. لباسامو جمع کردم و ملحفه ها رو از زیرش کشیدم  ببرم خشک شویی، بالاخره بیدار شد و غرغرکنان لباساشو پوشید. منم فقط نگاش کردم تا حرفاش تموم شد و از در رفت بیرون.
فرداش برادرم زنگ زد که بابا برات پول فرستاده بلیت بگیری. گفتم: دستش درد نکنه، پولو میگیرم ولی نمیام ایران؛ اینجوری برای هر دومون بهتره. اونم هیچی نگفت.
خلاصه که پولو گرفتم اول ماشین داغونمو عوض کردم. بعد قبضا رو پرداخت کردم. دو تا کتابم خریدم. از سه هزار و پونصد یورو فقط بیست و دو یورو برام مونده بود که اونم پول یه کنیاک کوچولوی جیبی شد. ولی دلم هنوز تنگ است.

باختم که!؛

با گوشه ی چشم که می نگرم چیزی می جنبد مستقیم که نگاه می کنم همه مرده اند. باز خودم را میزنم به آن راه...مثل فرفره می دود به آن سر فرش. سرم که گیج می رود ، دور تا دورم می دود. چشمم که سیاهی می رود مثل جت پرواز میکند سمت چشم چپم. جا خالی میدهم. پشت سرم می ایستد...سایه اش تمام دیوار را میپوشاند. دیوار سیاه می شود و او با تمام قدرتش دو میخ در سرم فرو میکند. من باختم. تو بردی....خبر به خونه.

آزرده ام

آزرده ام
از بی ملاحظگی ، از نا باوری دیگران
از صدای زنان پشت خط که هر روز به بهانه ی محصولی جدید مرا از خواب بیدار میکنند و از فشار گلو
و از خارش دانه هایی که گفته میشود آبله مرغان نیستند
از همه ی وقت نشناسانی که وقت بخیر نثارم میکنند
از تاریخ موسیقی که هنوز شنیدنم نگرفته
از همه فیلم های به دورم ریخته و
از همه بی وجدانان.

فکر نکن ، مطمئن باش

اگر فکر می کنی که دارم خودم را از چشمت می اندازم، مطمئن باش که تو مدت هاست از تمام حواس پنجگانه ام افتاده ای.

میسوزه

بعد من میخواستم دیگه از آقای ا.ن حرف نزنم. نمیگذارد. فلان فلان شده اعصاب واسه من نذاشته که. عوضی. ببین کی از حقوق بشر حرف میزنه! تو رو قرعان یه لگن آب یخ بیارید من بشینم توش ببینم دولت لندن با مردم بد رفتاری میکنه یا دولت تخمی تهران! مرتیکه فلان میگه انگلستان چه رفتار بدی با مردمش(!) داره! مردم انگلیس تو چه تنگنایی هستند! هی میخوام هیچی نگم. آخه هرکاری که خودت کردی رو به دیگران نسبت نده که. نمیدونید چی میگه که. نمیدونید. میگه دولت انگلیس لابد میخواد بگه اینایی که باهاشون بد رفتاری شده، اراذل اوباش و قاچاقچی بودن. نمیتونم دیگه. کونم بد جوری سوخته. عاجزم از توضیح بیشتر.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

ههندونه

اینکه ما از مریضی بچه سوء استفاده میکنیم خیلی هم چیز رقت باری نیست، قیافه اونجوری کردن هم نمیخواد واللا. دیگه هرچی باشیم از ا.ن بدتر نیستیم که از سوء استفاده هم بیشتر میکنه و وضعیت اینگیلیسو وخیم میدونه و میخواد گردان بفرسته واسه بررسی وضعیت حقوق بشر و نقضش و این اشعار. بچه مریضه. ما یدونه هندونه ی خوش استیل توی یخچال داریم. دیگه بهانه ازین بهتر هم مگه هست؟ درسته که ما هیچ کدوم ما تحتشو نداریم پاشیم هندونه رو ردیف کنیم بزنیم به رگ، ولی بالاخره بچه س، گناه داره، مریضه. همه جاش یه دونه هایی در آورده که دکتر گقته آبله مرغون نیست. خب لابد نیست، حرفیم نیست. ولی اینکه دکنر گفته پرهیز غذایی لازم نیست رو دیگه قبول نداریم. همه پا فشاری میکنیم که الا و بلا بچه باید خنکی بخوره. مادرشم که تا فهمید بچه مریضه گفت پس مهد کودک که نمیتونه بره، بمونه همونجا. باباشم که رفته مسافرت دور اروپا. فقط بلده ازونجا با بچه ش تلفنی حرف بزنه قربون صدقه ش بره. به دستور پدر، به بابای بچه نگفتیم بچه ت مریضه که نگران نشه. پشت تلفن که داشت  قربون بچه ش میرفت، پدرم گفت یه موقع بهش نگید بچه ش مریضه، پسرم بیخودی نگران میشه. منم مخصوصن بلند گفتم : چه نگرانی بابا؟ آبله مرغون که نگرانی نداره. و پدرم لب گزید و من دیگه ادامه ندادم. تلپاتی فکری که میگن اینجاها نمود داره که همه ذهناشون از تو در یخچال میگذره خیره میشه به اون هندونه که هیچکی کون قاچ کردنشو نداره. از قدیم گفتن، ما هم شنیدیم، شما هم شنیدید، چه بسا خیلیا دیده باشن حتا، که مادر دلسوزه. ما میگیم حالا اگه مادر دلسوز نبود مادر بزرگم شاید کارو راه بندازه. ولی من که روم نمیشه. محمد خوب روش میشه. با چشم و ابرو بهش اشاره میکنم نمیفهمه. ولی احتمالن لب خونیش خوب باشه. هی یواشکی لبامو مدل هندونه گفتن تکون میدم که یهو میفهمه. میگه مامان هندونه برا بچه خوبه. ههندونه. و ه رو مشدد میگه و من ذوق میکنم.
پا نویس: خودم هم از همین مریضیا گرفتم. راست میگفت، آبله مرغون نیست.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

”امشبانه”

کودکی حدودن پنج ساله، در ابعاد60*40*80( طول*شعاع کون*عرض ) که درست هم نمیتوانست حرف بزند ، دنبالش میدوید و میگفت دیوس! دیوس! دیوس! .... بیا با هم بازی کنیم. او طبق معمول مست بود و میخندید و فرار می کرد . می پرید. پشتک می زد. وارو میزد. بعد روی دستانش میدوید و قاهقاه می خندید. بچه از اینکه دستش به او نمی رسید، عصبانی شده بود؛ با این حال، لفظ "دیوس دیوس" از دهانش نمی افتاد.  چند دقیقه ای که گذشت بچه خسته شد و بغض کرد. سرعت قدم های کوتاهش کم و کمتر می شد و همچنین بود که بغض عمیقش سرعت دیوس گفتنش را هم کم کرده بود. یک راکت از جلوی پایش برداشت و شروع کرد بر سر کوبیدن. او همچنان فرار را بر قرار ترجیح می داد و جا پاهایش روی دیوارها طرح می انداخت.

نیلوفریسم پرسپکتیو :

مار ندیده از ریسمون سیاه سفید میترسه
همه رو برق میگیره مارو نمیگیره
تا توانی دلی به رنج آور....
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، دل آدم بشکستند و یه پیک باده زدند.
آن که تمام کرد ، کار را کرد.
خواستن از دست دادن است.
دهنت بو شیر قهوه می ده.
توضیح بده تراول ما هم بیفته.
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سراب است.
خود کرده را تحریم نیست.
از دو نقطه دی تا سه نقطه دی تنها یک نقطه فاصله است.
اندر دل بی جفا غم و ماتم باد، آن را که جفا نیست ز عالم کم باد

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

گود شد....بســـــــــــه

آیا دنیا همینجورکی است که هر که هر که را آزار دهد و آخرش هم هیچی به هیچی؟ آیا اینکه من با وجود انداختن استامینوفن کدئینی به درون حلقم هنوز نتوانم از سرو صدای گود برداری ملک بغلی بخوابم ، انصاف است؟ آیا قسمت این است که من شب ها نخوابم و تا صبح مطلب بنویسم که نوشتنم خوب شود؟ و یا اینکه زندگی پشمیست زده شده و پته ایست روی آب و اسپرمیست سرگردان روی سلول های مغز من؟ آیا اتفاق مهلکی میفتد اگر من در تراس را باز کرده و فریاد سر دهم که پدرسگان بگذارید من کپه ی مرگم را بگذارم. در بالکن را باز می کنم و خود را جانور بی دفاعی می بینم که صدایش به جایی نمی رسد.  پتو و بالش به دوش میگیرم و همه ی اتاق ها را می آزمایم. همه جا صدای ویق ویق آن لودر مادر مرده می آید. تلویزیون را روشن می کنم تا صبح شود. پنج صبح همه بیدار میشوند. پدر و برادرم هم از سر و صدا شاکی اند. میگویند صدا بیدارشان کرده. خوشا به سعادتشان که توانسته بودند بخوابند که بیدار شوند. من فلک زده که هنوز صدای ویق ویق تو مخم است. خانواده سردیشان کرده و چای نبات میل می کنند. صدای هم زدن چای و ویق ویق لودر که دنده عقب می آید نمیگذارد با هم اختلاط کنند. فریاد میزنند. ساعت 6 است. به مدیر ساختمان فحش میدهند و منم واق واق صدای سگ از خودم در می آورم. شب به پدرم میگویم باز صدای ویق ویقشان شروع شد. محمد می گوید برویم شکایت کنیم. پدرم با شتاب تصدیق میکند: آره آره ... بپر توپ و راکتای پینگ پنگو بیار، یه بستنی یخی ام بیار ببینم چیکار میتونم بکنم

فیلم دیدم اونم چه فیلمی جون تو

یک مدل فیلم دیدن دیگر هم بلدم که با تقریب خوبی مساوی است با خواندن پشت جلد فیلم البته با مزایای کمتر یعنی با وقت بیشتر و درک کمتر و اینکه هیچ وقت متوجه نمیشوید کارگردان و تهیه کننده و الخ و ملخ این فیلم چه کسانی بودند. بدین شکل که دی وی دی پلیر یا  کامپیوتر یا هر وسیله ی مربوطه ی دیگری را روشن کرده، فیلم را پلی میکنید و میروید پی کارتان. باشد تا هر وقت گذارتان به وسیله ی پخش کننده افتاد لحظاتی از فیلم را ببینید و بعد هم هرکه ازتان سؤال کرد فلان فیلم را دیدی یا نه، مثل خر تو گل بمانید.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

جوان

جوان! چه واژه ی قریب و غریبی
سرشار از ناکامی. شار ناکامی از سرش می گذرد. شام بی کاری در دلش میترکد. کاش بی کامی در مغزش میخ می شود. کاشتنش در خاک رس زمین گیرش میکند. اینجا پیری زود رس است. اگر دیرتر بیاید غیر عادی می شود.
جیم، نون، جان، وان، جوان.
اگر جوان جان نداشته باشد یا نون نخورد یا هیچوقت جیم نشود فقط یک وان میماند. وانی که بالاخره پر می شود. بالاخره لبریز می شود. آنوقت مجبورند زود در چاهک را بردارند و خالی اش کنند از هرچه که میفهمیده. یا شیر را ببندند و بگذارند آب تویش بماند و بگندد و لجن شود.

" اختلاس عقده "

اسپری و رنگ و کاردک و قلمو و ماژیک و هر چه داشت، ریخت توی کوله پشتی بزرگ که از سرش هم بالاتر میرفت. سوار دوچرخه شد . روسری اش را برداشت و به جایش کلاه دوچرخه سواری سرش کرد و بی هدف راه افتاد توی خیابونای سوت و کور شهر. اندام لاغر و پسرانه اش دختر بودنش را نمایان نمیکرد. اصلیت پدر و مادرش شمالی بود ولی خودش از هجده سالگی تنها در تهران زندگی کرده بود و الان که بیست و نه سال داشت حدود نه ماه بود که در فلان شهرستان زندگی میکرد.  در تهران ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. آنجایی که کار میکرد بهش تجاوز کرده بودند و شوهرش فهمیده بود و سه طلاقه اش کرده بود. بعد از طلاق تصمیم گرفت در آزمون دکترا شرکت کند و اینک در شهرستان درس میخواند. برای خرج اجاره خانه و خورد و خوراک هم در هر جا که میشد زبان درس میداد و گاهی به بچه های آنجا  ریاضی خصوصی دبیرستان میگفت. خلاصه که خرجش در میامد. صاحبخانه اش پیرزنی تنها بود که بدجوری از گناه و بی آبرویی می ترسید. میترسید یک وقت مرد اجنبی در خانه اش بیاید و گناهش به پای پیرزن هم نوشته شود. همیشه به دخترک میگفت: ننه یه طوری زندگی کن که مردم پشت سرت صفحه نذارن. ننه اگه تو این خونه گناه کنی آخر عمری پای منم نوشته میشه و دخترک با لبخندی جواب میداد: نه مادر جون خیالتون راحت باشه.
توی دانشگاه از پسری خوشش می آمد که دو سالی از خودش کوچکتر بود. دو سه باری به او نخ داده بود، اما پسرک نمیفهمید. یعنی فکرش را هم نمیکرد که منظور دخترک چیست.میگویم دخترک چون دختر بودن به بکارت نیست. او روحیه ی دخترانه داشت.
رسید به یک چهار دیواری آجری خرابه. وسایلش رو ریخت بیرون و شروع کرد به طرح زدن. عکس آناتومی خمینی را کشید که ابایش را به کناری انداخته ، شلوارش را پایین کشیده و دارد ملتی را میسپوزد. مردم کوچک زیر دست و پایش له شده اند و او دارد ارضا می شود. الحق که خوب حس را در طرحش منتقل کرده بود. اسپری قرمز و سیاه را برداشت و شروع کرد به رنگ کردن گرافیتی. هیچکس آن اطراف نبود. خون ملت و سیاهی به اطراف می پاشید. دخترک گرسنه بود اما اهمیت نمیداد. سخت روی طرحش دقت میکرد. تمام که شد از دور نگاه رضایت بخشی به آن دیوار با ارزش انداخت و خوب براندازش کرد. کلاهش را سر کرد و راه افتاد . هوا دیگر تاریک شده بود. به خانه که رسید و کلید در در حیاط انداخت همه ی کوچه از پشت پرده نگاهش کردند و او بی اهمیت داخل شد. خبری از پیرزن نبود. همیشه سر شب میخوابید تا صبح زود برای نماز بیدار شود. دخترک خوابش نمی برد. به طرحش فکر میکرد. به شاهکار هنری اش، به مصداق سمبلیک تاریخی که ساخته بود، آن شب از خودش راضی بود. فردا صبح آن دیوار سراسر سیاه بود و دخترک دیگر نبود و همسایه ها به پیرزن فحش میدادند..

نامرئی زی

شادم اما سیاه به تن دارم.
ولیک گاه رنگین و غمگین.
و یک عینک نامرئی ساز سنگین
ساز سنگین ، تاس ننگین ، غاز بنگین
همه انگین
ولی هستند بسی رنگین به خون بی دین.
زندگی ام دیوار سیاه کوچه ی تنگ
و سرنوشتم شاش زرد مرد مست
که میخواهد با سلیقه بنویسد اما دستش میخورد خط،
نه به قصد.
و فردا که خورشید می تلألؤد سرنوشتم میخشکد، بوی تعفنش میسپوزد اهالی کوچه را
بلکم خیابان
که میکند به عبارتی همان فاحشه های ارزان
که تا ظهر ندارند جان
میپرسی برای چی؟
چون مادری ندارند که بپزد برایشان کاچی
تنها کسی که داشته اند شاید بوده پدری جانی
سطحی نگران هرگز نمیفهمند که آنها اکثرشان
دارند چیزهای گران
که ندارند دگران
یعنی همان شرف و مرام و این داستانا

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

کانال 1

و من آدم این کارها نبودم که برنامه ی مورد علاقه ام را ول کنم و بزنم شبکه یک سیما برای دیدن چهره ی مقدس آقای ا.ن. اما اتفاق است دیگر... اگر دستش را سفت نگیریم میفتد. حالا که افتاد ما هم باز دستشو نگرفتیم بلندش کنیم. گذاشتیم با صورت زمین بخورد و سیر بخندیم. آخه آقای ا.ن داشت با افتخار اعلام میکرد که هیچ هموطنی سر گرسنه بر بالین نمیگذارد و آن در حالتی بود که من خودم دیشب داشتم از گرسنگی میمردم اما نمیتوانم به این دولت خدمتگذار بهتون بزنم ، چرا که بالشم خیس بود و انداخته بودمش به دور دست تا خشک شود پس نمیشود گفت سر گرسنه بر بالش گذاشته باشم. یک احتمال دیگر هم هست، سر که گرسنه نمیشود بلکه شکم گرسنه میشود . پس باز نمیشود به دولت خدمتگذار تهمت زد. حالا کاری نداریم به کار دولت. میخواستم بزنم یک کانال دیگر که آقای ا.ن به دست و پایم افتاد و نگذاشت. گفتم چی میگی؟ شروع کرد به آمار دادن. آمار های باحالی میداد....خیلی دایره ی اعدادش زیاده. زیاد از چیزای باحالش یادم نمیاد چون داشتم میخندیدم نمیشد تمرکز کرد ولی یک مورد مهم یادم مانده و آن افزایش تعداد روستاها از سه هزار و خورده ای به ده هزار و خورده ای است. و همینجاها بود که دوربین دور میزد روی همه ی رجال سیاسی و غلامعلی خان حداد عادل را دیدم که وقتی بچه بودیم مجبور بودیم از آثار ادبی ایشان در کتاب ادبیاتمان بهره ببریم. دیدم چشمان ورقلمبیده اش را بر هم نهاده و چرت میزند. و بقیه هم که از اعداد و ارقام سر در نمیاوردند کله ی سبکشان را مثل خر تکان تکان میدادند و گاهی مدلی از خودشان در می آوردند که انگار خیلی میفهمند. خب لابد میفهمند دیگر ، ما که بخیل نیستیم. زبان نخبه ها رو خود نخبه ها میفهمند. و یک آخوند جوان امامه مشکی هم دیدم که خودش را از دوربین قایم می کرد و یکی هم دیدم که آخوند کار کشته نبود و تابلو وار در دوربین لبخند میزد و من کیف میکردم از آن قیافه ی ملیحش. یکی هم بود که قیافه اش میخورد زیاد کاره ای نباشد ، تا دوربین میامد،سقف را نگاه میکرد. که ناگهان آقای ا.ن از غلبه ی بر تحریم ها و شکوفایی و اینها گفت و من در تحیر بودم. محسن رضایی فلان هم شکم گنده اش را باد کرده بود و پایین را نگاه میکرد و ا.ن از ایرانسل و جایزه هایش و خدمات روستایی اش تعریف میکرد. شاید باورتون نشه ولی به قرعان یکی استیل گریه گرفته بود که اگر اسمش را میدانستم خدا وکیلی تمام تلاشم را میکردم که معروفش کنم.البته اگر میدانستم که ،خودش معروف بود نیازی به تلاش من نبود. اصلن ولش کنید . توجهتان را بدهید به مستر ا.ن که هنوز داشت عدد میگفت و حتا گفت ممکنه اعداد خسته تون کنه ولی مهم است بدانید. و کاملن در چهره ی همگان فحش خوار مادر موج میزد، و بدون استثنا مهر داغ پیشانیشان را به گا داده بود. بعد همه خسته شدند و سر خر را خم کردند و اینجا یک تصویر هنری از کله های کچل و بعضن امامه دار تشکیل شد. همه نشسته بودند روی زمین و تهی ها تکیه داده به پشتی ها و رهبر نشسته روی صندلی و آقای ا.ن هم همچنان ایستاده بود در مقابل دشمنان و ارائه ی منطق میکرد. و حقیقت این است که منی که ادعای ریاضی دارم از ارقام خسته شدم و دیگر نمیتوانم گوش بدهم و اینها را هم همزمان نوشتم و دیگر توان ندارم و این را هم اعتراف کنم که حاضر نیستم یکبار دیگر نوشته ام را بخوانم و تصحیحش کنم. همینجا او را به درک واصل میکنم و به شما بدرود میگویم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

نیمه شب حوالی آشپزخانه

فقط گفته بودمش
گرمم کن
مرا خرد کرد
سرخ کرد
پخت
سوخت
دوباره تمنای همان یخچال را کردم اما
خیلی دیر شده
اکنون دیگر سودای زباله دانم آرزوست

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نون بازی

شنبه شب از بیکاری دور هم نشسته بودیم و البته من ایستاده بودم و بلند بلند فکر می کردیم که چیکار کنیم چیکار نکنیم کجا بریم که حوصلمون سر نره بحث بام و درکه و دربند و اینا بود که صد البته خیلی تکراری شده اند و من از خودم فکر پرت کردم که بریم پارک آب و آتش و بابام پیشنهاد کرد که از اونور هم دیگه تا خونه نیایم و بریم اوین شب بمونیم . بعد خودش دوباره پیشنهاد از خودش ول داد که البته میشه اوین هم نریم به شرطه ها و شروطه ها ؛ که آب بازی نکنیم و در عوض پنجاه تا نون بربری بگیریم و خرما لایش جاسازی کنیم، ببریم آنجا به همدیگه پرت کنیم و خوش بگذرانیم کما اینکه خداوند مستقیمن در قرآن فرموده که آب بازی حرام و نان بازی مکروه است پس باز من ایده ول دادم که مشعل ببریم و یکدیگر رو به آتش بکشیم که هم خیلی خوش میگذرد هم همین دیگه خوش میگذرد.

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

نه آقا مال من نیس

در هر صورت لیوان آب و یخ روی اپن صاحب دارد و قطعن آن من نیستم.
موضوع فکر امروزم این بود که نمیشه به یه آدم غریبه که تقریبن باهاش رو دربایستی دارم بگویم کسخل و بعد با خلوص نیت شروع کنم برایش توضیح بدهم که این فحش نیست و در قدیم فلان اتفاق میفتاده که به واسطه ی آن فرد یا افرادی کسخل یا همان کوس خل خطاب می شدند.
توی همین بحبوحه ی خطرناک بودم که دیدم توی یه کانالی داشت یه چیز مهم یا یه چیز مورد علاقمو میگفت، نمیدونم چی بود چون جای مهمش خمیازه م گرفت و نشنیدم اون چیز مهم چی بود. از خودم عصبانی شدم و به خودم بلند گفتم کسخل که باعث شد بقیه اش رو هم نشنوم و باز عصبانی تر شدم و نیاز پیدا کردم کول داون کنم، پس لیوان آب یخ رو برداشتم و سرکشیدم. من واسه ملاحظه ساخته نشدم. الآن صاحبش پیدا میشه و خرمو میگیره. دیگه برم خودمو گم و گور کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

پرتاب فرضیه

بر بیلی استوارست زندگیمان
هابیلی و قابیلی
مرتکب زنا با خواهرشان
همه ی مان ناقص زاده شدیم
شبیه میمون
چه بسا انسان شکل دیگری بوده
و ما نام خود را انسان گذاردیم
از ترس حرامزاده نامیده شدن

همه به فکر خودشانند

گویا مقام معظم ظله العلا له فرموده اند دیشب استهلال صورت نگرفت. یعنی توی این ملت شریف هفتاد میلیونی یکی پیدا نشده به درد آقا برسد به ایشان بیزاکودیلی ، سیلاکسی ، چیزی تقدیم نماید؟ به چی این ملت دل بسته اید آقا؟ .

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

گاف

در گیر و دار گره زدن لگام افسار گسیختگی ، گیسویم گهی شد. سراسر این زندگی سگی به راستی جای سگ زدن دارد. بد زمانه ایست ، بد آقا .....بد ، زمانه ایست که در آن گوسپند بد سگال به گرگ گرفتار در دام اعتیاد رحم نمی آورد. گویی دگر دم روباه هم برایش در دادگاه گواهی نمی دهد. به هر سو که نظر افگنی گوزن و گوساله در حال جفتگیری اند . و کسی نمیفهمد بدشگونی پیوند گنجشک و گاو را. بعد از گسستن هم که همه چیز دیر شد، بیگانگان میخواهند گره اش بزنند . همه چیز گنگ است یا شاید من نمی شنوم . فقط گوشم ســــــــــوت میکشد.
در این متن کمتر از ده درصد از حرف گ استفاده شده . اما خیلی به چشم می آیند، درست مثل گیسوی گهی ام که هماره در چشم همگان است.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چه بی تفاوت

دلیلی نیست که همیشه آدم عاشق چیزی باشد یا از چیزی متنفر باشد. نمونه ی بارز آن منم. هر چه به مخ پیزوری ام زور می آورم ، چیزی پیدا نمیکنم که عاشقش باشم یا ازش متنفر باشم. اهمیت گرفتن را همانقدری دوست دارم که دوست ندارم. همانقدر که شنیدن لفظ " امشب در شباهنگ " آن مجری چانه کوچک برایم شور است، همانقدر هم ترش است و همانقدر که عاشق شوری نیستم از شیرینی و ترشی  هم متنفر نیستم و همانقدر که تلخی را دوست دارم همانقدر هم دوست ندارم. من می توانم برای بار چهارم سریال فرار از زندان را ببینم و همانقدر هم میتوانم نبینم. آنجوری که به آن میز کوچولو های وسط پیتزا علاقه نشان میدهم، به انتظار در فرودگاه هم نشان میدهم.
 شاید برای همین است که هیچ وقت برای هیچ چیز نمی جنگم. هر وقت جنگیدم حتمن باید ادامه ی همین مطلب بنویسم که بفهمم اخلاقم تغییر کرده و یادم باشد دلیل اینکه چیزی برایم مهم شده را هم بنویسم. باشد که پیر شدنم را به چشم ببینم.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

تخ کن

لب بدوز ، دل بسوز ، مرگ بساز
پوست بکن عمرت را ، هسته اش را دور بنداز
نمک بپاش ، گاز بزن ، سیر شو
بدین شوریدگی هیچ بدبین مشو
صبر کن ، دفع کن ، یا تفش کن بعدن
سقطش کن آن حرامزاده را اصلن
گرسنه شوی وقتت تمام است
دفنش کن ، یک لقمه ی چپش کن ، چپش کن
می شود چپ کرد در مسیر راست هم
همه جا راستی ها لازمند قطعن
اول همه ی زورت را روی پای راست و بعد روی دست راست می ریزی. یعنی پدال گاز و ترمز دستی.
اگر راستی ها به راستی قدرتمند باشند ، دروغین نخواهد شد چپ شدنت
زندگی قاشق ندارد که
فقط چنگال دارد و چاقو
تکه تکه ات می کند و میبلعدت
مثل استیک با لیمو
می تواند در عرض ده دقیقه انقدر طولش دهد که ده ساعت بگذرد.
و می تواند جوری فرز باشد که در ده ساعت ، ده دقیقه زندگی کنی.
در هر صورت تو زود پیر می شوی
مگر آنکه آنقدر بی تفاوت باشی که فقط همان ده دقیقه را حس کنی
بی خیالی عمرت را به درازای نیل می کند ، به همین سادگی!

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

برمی گرده

چرک و خون از کنار زخم کپک زده ی گردنش فواره میزند. زخم کهنه اش شکافته شده. مغزش به کف دستم ماسیده. از چه می ترسی؟ او که جان ندارد. بی آزار است. نگاهش کن. نترس . لمسش کن. چرا تا وقتی جان داشت می توانستی با اشتیاق با او باشی؟ غیر قابل قبول است تغییر ناگهانی احساست. دوست بدار او را. او باز هم به عشقت نیاز دارد. یادت نیست آن روزی که برای بار دهم او را می دیدی و جرأت کردی چشمانت را در مقابلش ببندی و از داشتنش لذت ببری؟ و چگونه اجازه دادی به تو وصل شود. آیا به واقع هردویتان احساس یکی بودن نکردید؟ حال نیمی از تو بی جان شده. آیا اگر قبل از همه ی این حرفها فلج میشدی از قسمت فلج شده ی خودت می ترسیدی؟  احمق نباش. ببوسش. ببویش . شاید دلش تنگت شود و برگردد.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

به آناهیتا

اینجا هست تهران.
سر و صدا هم که مال من و دوستان
با مسافرکش های تجریش، دور میدان
که یک صدا داد میزنیم: آزادی.
و بنزین چه گران!
آزاد به عشق اسم آزادی اش لیتری هفتصد تومان
توی تاکسی که جا نمیشویم این همه جوان
از اینجا تا آزادی پیاده هم که دور است بی گمان
می ماند یک مورد: آن هم اتوبوس شرکت واحد
آن هایی که شانس نیاوردند به جای آزادی می روند در بند
یا شاید هم اوین درکه، حساب کتاب نداره که
اولش: بوق ، جیغ ، سوت
آخرش: تیر ، شلیک ، سرکوب
اینجا تهران بود.

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

تش

یارو رفته بالا دیده سیم داغ شده ، نکرده به یکی بگه فلان. همین میشه آتیش میگیره زندگانی دیگه. دویدم از پله ها بالا دیدم  همه ی رگال های آخری دارد شعله می کشد و آن هم چه شعله ی زرد و سرخی ، غیر قابل مهار. آب نبود گالن زیر کولر گازی را برداشتم. صبح آبش را خالی کرده بودند و حالا یه کم آب ته اش داشت. به جایی نرسید. دود همه جا را برداشته بود. پدرم رفت بالا و چشمش ندید و نفسش نیامد و با کمر تمام پله های شیشه ای پیچ پیچی را پایین آمد. وقتی پله ها تمام شد چشمانش بسته بود و تکان نمیخورد.من داشتم تا مرز سکته می رفتم که دیدم چشمانش باز شد و سرفه کنان به بیرون دوید. در به در دنبال آب یا کپسول آتش نشانی میگشت از همسایه ها. هیچ کس نداشت، یا داشت و طول کشید تا یادش بیاید دارد. خلاصه که بعد از اینکه همه چیز سوخت یادشان آمد که دارند. آتش نشانی احمق هم همینطور. زنگ زدم آدرس بدهم پشت خط صدایی با هیجان گفت: آتش نشانی تهران بفرمایید. و من با هیجان آدرس را گفتم. صدا خفه شد و بعد از چند ثانیه گفت: خانوم لطفن بلند تر صحبت کنید. من با اینکه به بیرون از فروشگاه دویده بودم اما باز نفسم بالا نمیامد. با این حال با آخرین نفسم فریاد زدم و آدرس را گفتم تا بشنود. صدا باز خفه شد و بعد از چند ثانیه با تعجب گفت خانوم چرا داد میزنی؟ و من از کوره در رفتم چون داشتم میسوختم. هم از تو هم از بیرون. گوشی را قطع کردم و از بابت آتش نشانی مفتخر تهران خیالم راحت شد که نمیاید و باید خودمان یک خاکی به سرمان بریزیم که در عین حال که آتش را خاموش کنیم، خفه هم نشویم. طبقه ی بالا یه چیز تو مایه های انبار است. یعنی همه ی جنس ها بالاست و از هر جنسی چهار تا دانه واسه ی قشنگی پایین گذاشته اند. لابد تشخیص داده اند که اینطوری بهتر است. بحثی درش نیست. دخترک فروشنده که همان اول کار از مغازه فرار کرد و رفت طبقه ی بالای پاساژ در مغازه ای که دوست پسرش کار می کند. پسرک فروشنده هم بیچاره هی میدوید بالای مغازه و فایر اکستینگویشر میزد و باز نفسش تمام میشد و بر میگشت. چون بالا هیچ پنجره یا تهویه ای ندارد. فقط یک هواکش دارد که آن هم قطع بود چون پدرم عقلش رسیده و فیوز را قطع کرده. همچنین عقلش رسیده که یکی را بفرستد فیوز اصلی را از اتاق برق پاساژ قطع کند اما سرایدار های احمق دهاتی زبان نفهم بهش کلید نداده بودند. همه در تب و تاب بودند که دیدم در کمال ناباوری آتش نشانی رسید. من بیرون دم در مغازه ایستاده بودم که نکند یک وقت جلوی دست و پا باشم . از ستون های کامپوزیتی دم در دود میزد به من و من هر لحظه احساس میکردم بوی کباب میدهم. مأمورین افتخار آفرین آتش نشانی ماسک هایشان را زده بودند اما هیچ کدام نمیرفتند بالا. فقط از پایین پله ها گرد سی او دو ‏ ول میدادند . پسرک فروشنده حرص میخورد و مأمور آتش نشانی کپسولش را به او ایثار کرد تا خودش برود بالا و آتش را خاموش کند. پسرک فروشنده با کپسول چشم و ابرو و موهایش را سپید می کرد و مأمورین آتش نشانی سرشان با کونشان بازی می کرد و یکی آب را باز کرده و همه ی جنس ها را به گا میداد و یکی دیگر این دستش به آن دستش میگفت گه نخور. یکی دیگر از نردبان میرفت طبقه ی بالای پاساژ که هنوزم که هنوز است نمیدانم چرا میرفت آنجا. یکی دیگر هم دوربین بدست گرفته و فیلم میگرفت که البته لباس آتش نشان بازی تنش نبود، اما رسمی بود. مردم جمع شده بودند و آتش تقریبن خاموش شده بود که یکی از مردم که احتمالن از همسایه ها بود به دیگران هشدار داد که عقب بایستند، شیشه ها الساعه میترکند، که البته چنین نشد. همسایه ها به داخل دویدند تا اجناس سالم مانده را خارج کنند و من هم لا به لای آن همه مرد میدویدم و جنس جابه جا میکردم با آن لاک های آبی و قرمز و کفش های لژ دار رو باز. اما انصافن خوب میدویدم. و کلی جنس نجات دادم. چون من از همسایه ها بهتر وارد بودم که چی را از کجا بردارم . اولش یک نفر سرم داد کشید خانوم تو این وسط چیکار میکنی اما زود فهمید که بودن من نه تنها کمک درستی است بلکه خیلی هم لازم است. سالم ها را بردیم بالای مغازه ی همسایه و سوخته ها را ریختیم وسط پاساژ و اینجا بود که همسایه بغلی باز ان بازی خودش را رو کرد و گفت جنس ها را نریزید اینجا آقا میخوایم کاسبی کنیم. حال که هنوز آتش کاملن خاموش نشده بود.ان بازی که ساعت ندارد. هر موقعی از شبانه روز و در هر موقعیتی ممکن است عود کند و کاریش نمی توان کرد. بقیه ی اجناس سوخته را این طرف مغازه ریختیم. آتش خاموش شد و آتش نشانان دلیر رفتند و مردم پراکنده شدند. اما پراکنده هایشان هم مثل مرغ پر کنده پرپر میزدند و کوه جنس های سوخته را زیر و رو میکردند تا چیز بدرد بخوری از تویش پیدا کنند و من فقط حرص میخوردم. هر که رد میشد بلا استثنا میپرسید آتش گرفته؟ و من اوایل خوب جواب میدادم اما همین که دیدم پدرم و پسرک فروشنده کنارم ایستاده اند به قصد با تمسخر جواب میدادم .
- خانوم آتیش گرفته؟ - خیر، آتیش ول کرده.
- چجوری آتیش گرفت؟ - به سختی.
-آخه چرا الان آتیش گرفته؟ اینبار قشنگ فکر کردم و جواب دادم: دیگه ببخشید ایشالا ازین به بعد میگیم بعد از ظهر ها آتیش بگیره...
بعد از اینکه کاملن تخلیه کردیم و گاهگاهی داخل میشدیم تا دود های متصاعد شونده از دیوارها را نظاره گر باشیم، برادرم آمد و برای همه رانی آورده بود تا به نوعی هم از همسایه ها که کمک کردند قدر دانی کرده باشد و هم نفسمان را تازه کند که آن دوده ها پایین بروند و هضم شوند و مزاحمتی برای گلو ایجاد نکنند. رانی ها را که به زور خوردیم، یکی از همسایه ها آمد و باز چند تا رانی بدستمان داد و ما با تشکر آن ها را روی میز ول کردیم. بیرون ایستاده بودم و با همسایه ها خوش و بش و تعریف میکردم که یکی از آن هایی که باهاشان شوخی دارم گفت دماغم سیاه است. با دستم سعی کردم پاکش کنم و باز نشانش دادم که هنوز سیاه است؟ و او خندید و گفت توی سوراخ دماغ هایت خیلی سیاه است و من دویدم در دستشویی قیافه ی زغالی ام را نگاه کردم که گویی از دماغم به عنوان تفنگ دولول استفاده کرده باشند و از سوراخ هایش دوده بیرون زده باشد. کلی تلاش کردم تا کمی پاک شد.
همینا دیگه...خلاصه که خیلی خوش گذشت.

بیریز تو چایی

گاهی اتفاقاتی میفتد که هیچ چیز آن ها را حل نمیکند. حتا گذشت زمان که تقریبن حلال همه چیز است.گذشت زمان شبیه آب است. حلال خوبیست ولی همه چیز را حل نمیکند.بعضی چیزها هیچ وقت در آب حل نمی شوند. بستگی به ماده ی حل شونده اش دارد. اگر جنسش دارای شیشه خرده یا کینه ی شتری باشد هرگز حل نمی شود. یک حالت دیگر هم هست. گاهی موادی که خوب در آب حل می شوند هم در شرایطی دیگر حل نمی شوند و آن حالتی است که محلول اشباع شده باشد. آنقدر به زور هضم کرده که ناگهان بالا می آورد. اگر آرام به خوردش داده باشند حل می کند ولی با کوچکترین تلنگری....پوفففف...همه ی اضافات و عقده ها بیرون میزنند. اگر سرش را گرم کرده باشند و به خوردش داده باشند و یا دلگرمی بی مورد به او داده باشند هم با کوچکترین سوزی همه چیز را تف میکند و نفسش را آزاد می کند.آن هایی که میگویند بیدی نیستند که با بادی بلرزند، از طرف من بدانید که دروغ میگویند. اتفاقن با کوچکترین نسیمی میلرزند. هیچ بیدی نیست که هرگز نلرزد. این جزئی از طبیعت بید بودن است.

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

زور میزن

انسان اساسن به فشار ذهنی نیاز دارد. از جمله مصادیق این فشار های تحمیلی خود آگاهانه، نگاه کردن به اخبار است. چه خبرهایی که در تلویزیون ملی کشور تهیه و پخش می شود و چه خبرهایی که به قولی در رسانه های بیگانه پخش می شوند. چرا که انسان اصولن هم با شنیدن دروغ بارز و قوانین جدید تحمیلی ، و هم با شنیدن تفاسیری (حال چه مغرضانه چه بی طرف )درباره ی آن ها ، متحمل فشار عصبی می شود. چنان تعبیری فقط مربوط به خبر و تلویزیون و هرگونه رسانه و فقط زمان حال نیست. کما اینکه با نگاهی به گذشته های دور و بررسی انقلاب ها و جنگ های رخ داده در ملل مختلف مفهوم می شود که انسان از قدیم مایل به درک غم و اندوه و فشار عصبی بوده.به نحوی حتا شاعران و نویسندگان ایران باستان میتوانند نمونه ی وطنی این مصداق باشند. چرا که در اکثر اشعارشان میتوان عشق به فراق و دوری و رنج، دیده می شود. چه بسا این سخن به واقع حقیقی نباشد و بشر گذشته و امروز فقط خواستار تغییر در حالت روحی بوده و تنها دلیل چنین برآوردی این باشد که در این بین از غم و حالات منفی استقبال بیشتری به عمل آمده. اما باز هم نمی توان استقبال از غم و غضب را اتفاقی دانست چرا که با اندکی درایت به سادگی میتوان دریافت که بین دو ضدیت یعنی بین شادی و غم ، معمولن غم توسط افراد برگزیده می شود. برای مثال شمار بسیاری از افرادی که امسال ازدواج سلطنتی را تماشا میکردند و جشن و شکوه تاریخی اش را نظاره گر بودند، به احتمال قوی بدآن رشک می بردند و برای بدبختی خودشان اظهر ناراحتی می کردند. شماری از درخشندگان دنیای سینما و تلویزیون نیز بر این باورند که خنداندن بسی دشوار تر است از گریاندن کما اینکه هر چه بگویی مردم یاد بدبختیشان میفتند و اشکشان از دم مشکشان سرازیر می شود اما کم پیدا می شود موضوعی که خنده بر لبشان بنشاند.

تنها در خانه

یک مهمان دارم . از او می پرسم که آیا چیزی میل دارد. خدای من! چه سؤال احمقانه ای. هیچی ندارم که. بعد از کمی مکث و تعارف پاسخ میدهد: اگر قهوه داری...
یا شانس و یا اقبال
فقط در خانه قهوه دارم و یک شکلات.
اول میدوم و سر وضعم را مرتب میکنم. بعد تنها شکلات باقی مانده را از یخچال در می آورم. اوه نه...
اول باید قهوه را درست میکردم. قوطی قهوه را پیدا میکنم.
قهوه ها تهش چسبیده اند. ته قوطی را میکوبم به لب کابینت که قهوه ها از هم بگسلند...
اما زیر دستم کابینت نبود...همان شکلاتی بود که از یخچال در آورده بودم...دیگر نیست...یعنی هست...اما له شده.
به خودم مسلط می شوم. فنجان قهوه سازم دسته ندارد....فنجان را عوض میکنم. نصفش می ریزد. من هول نیستم. باور کنید.
یک قهوه ی دیگر درست میکنم و با صدای بلند می گویم: ببخشید دیر شد، تلویزیون را روشن کن حوصله ات سر نرود. و او چنین می کند. قهوه آماده شد...شکلات له شده را باز می کنم و در ظرف می گذارم. برمی گردم و یک جا سیگاری هم با خودم بر می دارم. لبخند زنان می آیم. او دارد اخبار می بیند. با دیدن قهوه لبخند می زند. توضیح میدهم که قوطی قهوه را کوبیدم روی شکلات. او فقط پوزخند میزند. جوری که انگار می گوید هی نگاه کن تو هول شدی! و من با لبخند ژکوند تقلبی ام انکارش می کنم و او با نگاه مرموزش انکارم را نسنجیده تلقی می کند. می خواهم به این نگاه بازی ها پایان دهم ... بلند می شوم که فندک بیاورم ...

شفای عاجل (آجل)!؟

طرف زنگ زده با بچه اش حرف بزنه من گوشیو برداشتم.اصنم شک نمی کنه که بچه ش نیس که حرف میزنه.میگه چطوری بابایی؟ میگم خوبم. میگه عزیزم چی دوس داری واست بخرم؟ من این ور خط از خنده دارم خر غلت میزنم. باز نمیفهمه. میگم پاستیل بخـــــــر، پفک بخــــــر ،آبنبات ، همه چی. باز کلی قهقهه زدم. بعد تازه میگه ااا نیلوفر تویی؟
چی بگم والا ؟!

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

به بنی اسراییل بیگید بیاد کل بندازیم

از جمله عذاب های الهی اینست که در مسیری نیم ساعته یک پسر نفهم دنبال کونت راه بیفتد و هی در گوشت پچ پچ کند و تو دلت نیاید با آن کتاب های بزرگی که در دست داری بکوبانی توی دهانش چون نمیشنوی چه میگوید. این است آزمون الهی که بر تو انجام میگیرد. آیا با آن کتاب ها قارت در دهانش خواهی کوفت و آیا دلت میاید دهان و بینی اش را پر ز خون کنی؟ یا میترسی طوریش بشود بنده خدا؟ آری همانا خدا او را سر راه تو قرار داده تا ببیند چگونه خشم خود را فرو میخوری. از قضا کتاب ها را هم خدا در دستت نهاده تا ببیند آیا اگر وسیله اش را داشته باشی باز هم خشم خود را فرو میخوری یا خیر. آیا تا دم منزل از امتحان الهی امروزت سربلند بیرون میایی یا مشروط میشوی؟

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

هژده تیر



اذهان همه خواب
خاله ام در اوین و پدرم در گرداب
باقی مانده هم همه در مرداب
(....) همهمه
معلوم نیست آیا موقع بدرقه اش به بند
قرص هایش را برایش جا سازی کردند؟
پریشب خاله برایم شکلات آورده
دست نخورده مانده
نمیدانم اگر از مادرم بپرسم شکلاتم کجاست چک میخورم یا نه؟ قطعن آره.
میخورم، نمیخورم، میخورم؟ میخوری؟
با توام زندانبان 
میخوری شرنگ؟
به پاس خیانتی که به ملت میکنی،
با خودت چه فکری می کنی ؟
به گمانت سر نمیرسد وقتت؟
حتا اگر دگر زنده نباشیم ما
روزی آسوده خواهند زیست
کودکانمان و نوه خاله های ما

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

سوکس

تصور کنید با آرامش خاصی چای و پاستیل به عروقتان تزریق کردید. از آن پاستیل های سوسماری که با قدرت بی نظیر چای، تحلیل رفته و اکنون مارمولکی بیش نیست که روی سطح لزج زبانتان دست و پا می زند و طعم سیب میدهد...حال تصور کنید شاشتان گرفته ولی دلتان نمیخواهد بشتابید. آرام به دستشویی رفته و آماده میشوید برای تخلیه که ناگهان...
یک سوسک طلایی رنگ نقلی نظرتان را به خود جلب میکند. اول سعی میکنید با همین دمپایی سفید برفیتان وی را به آرامش ابدی برسانید. اما او فرز تر ازین حرف هاست. او زندگیش را دوست دارد. شاید زن و بچه اش در چاه انتظارش را بکشند...فوت می کنید تا ابر تشکیل شده از این افکار هوای اطرافتان را ترک کند. دوباره سعی می کنید. خیلی از بغل میدود. نشدنیست. میدود پشت سیفون و شما بیخیالش میشوید. بی تفاوت روی توالت فرنگی مینشینید و یادتان می رود او که بود و چه کار داشت . زندگی او ادامه پیدا می کند همانطور که زندگی شما. بیرون میایید و عذاب وجدان میگیرید ازینکه لحظاتی پیش میخواستید یک بنده ی خدا را از بین ببرید و چه بسا او نزد خداوند از شما مقرب تر باشد. شما حتا دستانتان را نشستید. وجدانتان تیر میکشد. هزاران فکر از ذهنتان میگذرد. یاد آگهی سمپاشی دم آسانسور میفتید. یاد اینکه تلفن بیسیم را بدست گرفته بودید تا شماره ی نگهبانی را بگیرید و اعلام کنید که مشکوکید محل استقرار خانواده ی او همین اطراف است. کم مانده بود او را لو بدهید که تلفن زنگ زد و دوست پشت خطیتان آن ها را نجات داد. شما خیلی پستید. خیلی پست . ناخن دست نشسته ی تان را میجوید. استرس عجیبی شما را میگیرد. چه کار نژاد پرستانه ای در آستانه ی انجام گرفتن بود. تصور کنید او یک لحظه از کنج دیوار فاصله میگرفت و دمپایی شما پایش را میکند...هرگز خودتان را نمی بخشیدید. شما یکی از مخلوقات خدا را ناقص کرده بودید. چگونه با پای شکسته برای بچه هایش گه می برد؟ شرمتان باد. آیا لیاقت آن سوسک طلایی خوشگل اینست که در توالت پرسه بزند. نه. او لیاقتی ورای این دارد. لای در دستشویی را باز میگذارید. یک شلیل رسیده گاز میزنید و تکه اش را دم در میگذارید تا به او بفهمانید که لیاقتش بیشتر از گه و تاریکیست. شما تنهایید و نیاز به همنشینی با او دارید. ولی او خانواده اش را ترک نمی کند. او هوسباز نیست. دیدید؟ شما ملزم به عشقبازی با همان  سوسمار های پاستیلی هستید. شما تنهایید. تنهایی بد دردیست.



پا نویس : تصويری در راستای قتل نوادگان آن بزرگوار پس از اندی سال (از هنرمندياى رفيقمون مجتبى)؛ 

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

bam bam bam

Remember , never nothing will be back as before
The ripe apple would never become green and sour
When i'm out there in town , i steel feel so down
cz people are like this
They don't care if you are tired of things

فوضولو بردن جهنم گفت مرسی، سیرم

فلانی داش میگف فلان کارو نکن پاشو میخوریا...گفتم فلان فلان شده من باز پاشو میخورم تو که تخم منم نمیتونی بخوری...ندارم که...

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

یه واقعیتیه

باید حقیقت را قبول کنیم که برای پیدا کردن یک کلید، ممکن نیست از گوگل ارث کمک بگیریم. باید قبول کنیم که با عوضی بازی تو دل کسی جا نمیشیم و قبول کنیم که تا به خودمون اهمیت ندیم کسی بهمون اهمیت نمیده و تا شعر و آهنگ قشنگ و صدای خوب نداشته باشیم ، خواننده ی موفقی نمیشیم و اینکه هر آدامسی بالاخره مزه ش میره و اینکه هیچ کجا مثل شهر تولد آدم نمیشه. اینکه دستور دادن به دیگران براشون زجر آوره و اینکه با تظاهر به ناراحتی هیچی درست نمیشه.
همین دیگه....اینا رو باید قبول کنیم.
آهان ... و یه چیز دیگه اینکه اگه یه برنامه ی تلویزیون را دارید برای بار دوم می بینید قطعن برای خودتان نگران شوید، این نهایت بدبختی یک آدم معمولی را میرساند.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

بعد میگن ما با بچه هامون رفیقیم

و چه جالب که همه ی جوان های این دو برج به یکدیگر از خانواده هایشان نزدیک ترند. آنها هر روز در تراس های اتاق خوابشان مینشینند یا از پنجره به بیرون مینگرند و با هم سیگار میکشند. آدم لذت میبرد از این همه همدلی و صمیمیت

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

با این لواشکاشون

خواستم لواشک بخرم...پشت یکی نوشته بود:توصیه میشود بعد از خوردن این محصول مسواک بزنید. منم اون یکی رو خریدم...بلد نیستن تبلیغ کنن....واللا

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

آی آرزوی محکمم

شبم از اشک شور است و سرم چون سنگ، سخت
سنگ و سیمان و چای یخ تلخ
نور و شور و زور و بوف کور
مسخم میکنند و موش می شوم بر سوراخ بوم
مهر نمیتابد دگر بر من ازین جاها
شورش در نامده که در رفته
ندارم برای رفتن چنین پاها
سخت است و تخت است خیالش
زهر است گذران با نادانان
قهر است روحم با همان جاهلان
عصر است همیشه زمانمان
توان دارم فغان دارم جان ندارم
عشق و شوق و دلخوشی و سرخوشی ندارم
نکرده خلاف میدهم تاوان گران تر زجان
توان تاوان دادنم نیست
فغان غفران خیالش در سرم نیست
جانم ارزان است
و روحم چه روان است
روانیست
روانیست بر جوی عمر نگذشته ام
خزانیست که ندارند یادش
دیگر نهاده روی به زمستان از فرط خزانگی
آرزو دارم اما آرزویی گشاد
گشادگی از رو ، پرتاب محبت با خشم از زیر
آرزویی آویزان از آزادگی
بند به مویی ، پند به زوری
مفلوکم و ممدود و مسئول و مفلوج، همه به یکبارگی
و چه بسا بی یارانگی برده بر باد همه عاشقانگی
می خندم و می بندم دهانم
باز باز میکنم آن دهان و میخندم
میکوشم و میکشم سختی و سیگار
میکشم سگ را دم بار
میریزم شراب در جام خودم صد بار
و یک بار سودا برای یار
کش میاید آن موی آویزان از لیبرتی
جمع میشود باز...موقتی است
کش میاید باز...بسته...باز...تق پاره شدنش خنده دارد
پیوستن به آرزوها مگر راه دیگری دارد؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

درست آوردید؟

ای کسانی که ایمان آورده اید! آیا این ضعفی از خدایتان نیست که هر چه از او بخواهید باید اول با او مهربان باشید؟ چند بار شده که جلوی رویتان اتفاقی که طلب کردید بیفتد؟ کی؟ تاریخ و نشانی دارید؟!

بیخ حلقم

قبل امتحان گشنه م بود. یه دونه نون لواش چارگوش با عسل خوردم. یه آبم روش که بره پایین....اصن یه وعضی بود

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

اه اه تلخه

تلفن زنگ زد. دویدم جواب بدهم. دکمه را زدم. یادم افتاد شماره را دیده بودم. حوصله ی این یکی را ندارم. باز دویدم .گوشی را گذاشتم دم گوشش. صدای الو از پشت گوشی آمد.
الو.....باشه....باشه....باشه....باشه.......
.....باشه....خیلی خوشحال شدم. خدافظ...
همیشه همینو میگه . یعنی اکثر مواقع. هرچی گفتند به من چه. برمیگردم سر بغض خودم.
کاش همین الان یه چیزی میشد حواسم پرت میشد. من خیلی گریه دارم که تو چشام و ته گلوم و بالای دماغم گیر کرده. خسته شدم از بس که پشت تلفن و پشت مانیتور و بوسیله ی پیامک تظاهر به خوشحالی و بیخیالی کردم. و غیر طبیعی سر هر موضوعی نیم ساعت از ته دل قهقهه زدم. زویامون میگفت هر واقعیتی برات تازگی داره. برای هر موضوعی به اندازه ی همون دفعه ی اول میخندی بی اینکه لذت خنده ش رو از دست بدی. اما این واقعیت نیست. این من نیستم. یا شایدم این منم اون قبلیه من نبودم. به هر حال یه مشکلی این وسط بین من و خودم هست که هرگز هیچکس درک نمیکنه...حتا خودم. حالم تلخ است. تلخی اش ناشناخته است. ناشناختگی ای تلخ. خنده های شرینم شناس است.اما تلخ است. شناسی شیرین برای دیگری و ناشناسی تلخ برای خودم. این خودم، نه آن خودم. یکی از خودهایم.
سرم را گرم میکنم به خواندن نمایش نامه ای حرفه ای سرشار از استیل هنرمندی و کلمات قلنبه و اصطلاحات سلنبه.خیلی جاهایش را نمیفهمم اما درکش میکنم. فهمیدن با درک کردن فرق دارد.ندارد؟ برای من دارد. من که نه. من. آن من جدید. یا اگر با آن یکی بگویم باید بگویم آن قدیمیه. بعضی صفحه هایش عکس است و بعضی صفحه هایش یک خط نوشته دارد،بقیه اش پا نویس است. یکی مان آن صفحه ها را دوست دارد و یکی مان این صفحه هارا. در کل دوستش داریم. ولی خودمان همدیگر را درک نمیکنیم. شاید درک میکنیم ولی نمیفهمیم. شاید هیچ کدام. ولی همه ی مان نمایشنامه را درک میکنیم یا میفهمیم. سرم خیلی گرم است.داغ است. می سوزد. بوی تلخی سوختنی میاید. بغضم به مثابه آبی روی ماهیتابه ی سوخته است. بترکد بیشتر شعله میکشد. وضعیتم وخیم است. وسط صحنه ی تاریک و گنگ نمایش بغضم میترکد. آب رویش نمی ریزم که بیشتر شعله بکشد.خفه اش میکنم. با پتو. نمیخواهم تمامش کنم حرفم را.نقطه بگذارم و بروم دیگر کسی نیست که به حرفم گوش کند. یک نقطه نمیگذارم که مثل خودم تنها باشد. چند تا میگذارم کنار هم صفا کنند...

چولوس

سرگرمی اخیرم نگاه کردن به نوشته های در و دیوار جاده چالوس است.بدون دل خوش سفر کردن اینگونه است، با ضبط خاموش و حسرت خوردن به حال مردم سرخوش و *سخل نما که با آهنگ دل دیوونه میرقصند و جیغ میکشند و خود را جر میدهند بلکه من ولو شده روی صندلی عقب سری بچرخانم . منم اگر دلی خوش داشتم بعید نبود امثال همین کارها را بکنم . ولی اکنون حتا حال ندارم در دل به جواد بازیشان بخندم. به کثافت بازی ها و متلک های خالی از شعورشان. آری ای جوان هر کاری دل خوش میخواهد.حتا مستراح رفتن. حتا نفس کشیدن در این مه غلیظ. حتا نگاه کردن به ماشین  جلویی.
یکی مثل من ماشینش را گه گرفته در پارکینگ و یکی مثل این پیاده شده ناهار را لمبانده و توی سرما  به لاستیک ماشینش روغن میزند .یکی مثل من حتا یک زیرپوش هم نپوشیده چه برسد که لباس هم با خودش بیاورد. دو نفر هم مثل این دو با آستین کوتاه کاپشن به کمر سوار بر موتور با کوله پشتی تپل میروند شمال. لحظاتی پیش دیدم که می شود هفت نفری با ماشین تعلیم رانندگی هم رفت شمال، البته مشمول بر اینکه دل خوش موجود باشد.

چی بودم اصن؟

اخلاق یلخی ام خواص خلق و خوی آدمیزاد ندارد. از این که با گاز زدن توت کال حال می آیم و اینکه جویدن هسته ی سیب عجیب سرکیفم می آرد و خرچ خوروچ خیار سرخوشم میکند،خنده ام می گیرد . اگر آدمیزادم، آدمیزاد کیست و اگر نیستم به راستی چیستم؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

نه که ندونم

وقتی میگم نمیدونم به این معنی نیست که هیچی ندونم. به این معنیه که زیاد میدونم ولی نمیدونم کدومش درسته.

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

نمایشنامه نما

یاولین سکانس : در پارک
بازیگران به ترتیب ایفای نقش: چهارصدتا بچه  ، پرهام ، پدرم ، مادرم ، پدر این بچه هه ،خود بچه هه ، مادر همین بچه هه.
الان باید همه ی بچه ها نفری یدونه ازین سفینه ها که نخشو میکشی میره هوا داشته باشن. هرکیم نداره مثلا داره میخره. هی نخشو میکشند و هی زرت و زورت میخورد تو صورت این و اون. یه دسته دختر از سرسره پایین میایند و جیغ کبود میکشند. پرهام هم چپ و راست نخ میکشد و پدرم نیز  راه و بیراه از مردم صورت آزرده معذرت خواهی میکند. مادرم هی نوه اش را نگاه میکند و کیف مینماید و گهگداری حرص میخورد این طرف اون طرف دنبالش راه می رود. کنارم پدر این بچه هه نشسته که با مادر همین بچه هه دیالوگ برقرار میکنه. من بر حسب " اتفاق" می شنوم اما گوش که نمیدهم. بچه هه وارد می شود. پدره به بچه هه :
- بیا اینو بخور.
- آخه دهنمو می سوزونه .
مادره خودشو قاطی میکنه:
- اگه خیلی درازه نصفشو بده من
- آخه مامان داغه.
باباهه دخالت میکنه:
- اونجاشو بخور.
- آخه اونجاشو دوس ندارم. تلخه.
- چقد لوسی تو بچه...اینجوری گاز بزن دیگه.
باید یجوری صورتمو برگردوندم که بفهمم درباره ی چی حرف میزنن. از فوضولی ترکیدم که. الکی بلند میشوم و اطراف را نگاه میکنم. ااااااا بلال است.
سکانس دوم :
سکانس دومش خیلی قشنگ بود ولی به خدا قسم هرچی فک میکنم اصلن یادم نمیاد.خاک بر سرم.
سکانس سوم:
خانه به هم ریخته است. تلویزیون روشن است. پدر با صدای بلند با تلفن حرف میزند. مادر هیچ کاری نمیکند. من معلوم نیست چیکار میکنم. همه چیز عادی است.مثل هر روز.
سکانس چهارم :
یک کیلو گوجه سبز میخورم و تماشاچی ها نگاه میکنند. با حسرت. مگر اینکه گوجه سبز خوردنم حسرت داشته باشد، چیز دیگرم که ندارد. گوشی به دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم. گریه میکنم (توی نمایش، نه که واقعی) همچنین دل درد میگیرم ( به صورت نمایشی ) با اخم تلویزیون نگاه میکنم (مصنوعی) دلم میگیرد( زیر پوستی بازی میکنم، همه اش نمایش است)
سکانس پنجم:
من تمام روز پای کامپیوترم (پایینم نوشته شود یک روز بعد که تماشاچیان خسته نشوند)
سکانس آخر:
مرگ زیر پوستی تا فردا صبح (چراغ ها خاموش می شود)

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

ای جماعت

....آرزوهایتان در برابر آنچه که من برایش له له میزنم، زپرتی و چیپ است.
آرزوی من اینست که این دوش این بالا وصل باشد، بی آنکه همش بدست بگیرمش.
ببینیم چه کسی زودتر به آرزویش میرسد بعد قضاوت کنیم.اصلن امتحان می کنیم:
شما از ته دل آرزو کنید.
هر آرزوی خواستنی و دلچسبی که باشد. هرچه...
ملاک برایش نگذار...
فقط تنها ملاکش آرزو بودن و خواستنی بودنش باشد...
من نیز از اعماق وجودم چیزی خواستم.
چه کسی زودتر میابد آرزویش را؟
من خواستم که این استخوان پخته را بجوم.شما چه خواستید؟
من به آرزویم رسیدم.دیگر کدامانتان رسیدید؟

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

چه گلدون قشـــــنـــــــگـــــی

چه رنگ و لعابی! چه گلی! به به ! چه چه! گلش یکی در میان پره های سفید و قرمز دارد. گلش به زور جوهر روان نویس لبخند میزند. دو نقطه چشم دارد. کفش دوزکی با دون دون های سیاه شبیه ته ریش مثل سیریش روی پره هایش چسبیده. گلش هفت -  هشت یا شایدم هفتاد - هشتاد میلیون پره دارد. پاپیون سبز دارد خفه اش می کند. از درون گلدان کلی علف سبز هرز و خس و خاشاک قهوه ای سوخته بیرون آمده. روی گلدان برچسب تصنعی سفید I love you دارد. یا شایدم برچسب وطن دوستت دارم باشد . کسی چه می داند! گل و گلدانش کلا به اندازه ی یک شصت دست اند. شصتی رو به پایین. وسط گلش زرد است. همانجایی که دو نقطه چشم و یک لبخند زوری با روان نویس کشیده اند. آن وری اش کنی انگار یک کله ی کچل و دو چشم اند، نه دو چشم و یک لبخند. ته گلدان کر و کثیف است. آن وری که شد کلی خس و خاشاک از تویش ریخت زمین. همه ی شان مردند. پوشال هم تویش بود. آن ها را باد برد آن ور آب. گلدان سبک شد. بی ابهت شد. لغزنده شد. دیگر روی زمین بند نمی شود. گل هفت پر تویش سنگینی می کند. همش لق میخورد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

مثل یکی از میلیون ها زنبور

تفسیر المیزان الام التقبیح در زندگی تکاپو انگیز شورناک با مردمی بعضن مادر قبیح. جالبناکی قباحت مادر اشخاص دراین است که معمولا شخص مورد بحث را تحت تأثیر قرار داده، و دچار ارث رسیدگی از درجه ی اول مینماید. نکته ی ظریف و دو چندان هیجان انگیزش اینست که تقریبن دو سوم مردم ازین بیماری ارثی لذت میبرند و از خوار مادر مردم برای ارضای  خود استفاده میکنند.مثال مورد توجه آن که رانندگان اتوبوس وقتی به یک ایستگاه آشنا یا اولین ایستگاه خط میرسند،جلدی پایین پریده و یک فلاسک چایی هورت میکشند. اینگونه است که برایشان مهم نیس که مردم ساعت 8 صبح کلاس دارند خودشان بابت 5/8 بیدار شدن بهشان به اندازه ی کافی فشار وارد شده و دیگر تحمل هورت کشیدن راننده اتوبوس را ندارند و همین مردم می نشینند صندلی جلوی اتوبوس و مثل سیر و سرکه میجوشند و وقتی می بینند یارو نمی آید که ماشین را آتیش کند و همش به جای صدای آتیش صدای فــــــیـــــــس میدهد، علیه او مطلب بد مینویسند و میکوبندش که البته به جای مهمی از راننده اتوبوس مذکور هم بر نمی خورد و چنانچه کوچکترین نگرانی ای از خود پرتاب نمایند، یارو سعی میکند بیشتر لج کند و طولانی تر هورت بکشد و خود آن مردم با دیر رسیدن سر کلاس به بستر سازی کامل تری می افتند و با سر مستی کاذب ناشی از مورد استفاده قرار گرفتن خواهرانشان باقی روزشان را سپری می کنند.