۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

تنگنا

دوستى داشتم كه در جمع درد و دلمان مضطرب به گريه افتاد از اينكه جلوى فعاليتش را گرفته اند و به او گفته اند كه چندى آرام باشد و پى هياهو نرود. و نه صرفاً هياهو، بلكه آنچه وى را زندگى مى داد. طورى شده بود كه او از شدت سكون احساس خفگى مى كرد.
ديروز در مترو بودن نشانه اى بود كه بفهمم به زور سكون و قرار گرفتن چه سخت است. و چه سخت است كه آدميزاد توان جولان نداشته باشد. از بى نفسى به گريه افتاده بودم. نه كه هوا تهريه نشود يا به من نرسد؛ مى رسيد، اما جنبشى در من آزاد نمى توانست شد. اشك مى ريختم چون همان عزيزم كه نارهايى خفه اش مى كرد. مثل همه ى آدم هاى دور و برم كه در سكون و در خودشان خفه شده اند؛ كه حرفى و سخنى نمى توانند گفت؛ كه آن ها را اعتراضى نيست، چرا كه در روزمرگى غل و زنجير شده اند؛ چرا كه استبدادى استراتژيك مجالشان را تنگ تر و تنگ تر مى كند. 
گريه بد چيزى نيست آنگاه كه فرياد به قيمت جانت تمام مى شود، آنگاه كه به خشم خفه ات مى كنند. گريه كه نكنى يا به تنگنا عادت كرده اى و يا مُرده اى. اين حال براى من و ما چيز غريبى نيست. تا بوده همين بوده.

۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

مرگ براى همسايه نيست

مى كشند، مى ميرانند، مى ميرند،
عده اى بر عهده مى گيرند
عده اى محكوم مى كنند،
عده اى ابراز نگرانى
و عده اى خموش، كانال عوض مى كنند.
دريغا كه عده اى هرگز زنده نمى شوند
دروغا...
دريغا...
كه ناملايمات فقط براى همسايه نيست
چار و ناچار توى بيچاره محكومى به باور جنازه
و محكومى به باور كوچ
كوچ لطافت از سرانگشتان دوست
و جنازه هاى دراز كشيده در زير پاى تو، كه كسانى خود را متلاشى كردند تا آنها را بميرانند
كسانى با سر هايى سالم و چشم هايى باز
كه تو را نگريستند
تا تو باور كنى، جنگ براى همسايه نيست
مرگ براى همسايه نيست

يلداى ٩٥

۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

Bahar

She smelled like shade and lull, 
They upraised her corpus 
She was peeping, 
they were sighing, since carrying her was onerous, not because she was heavy, but because she was so frail, that they were scared of breaking that slight body of hers. 
Light, and white, and calm, and cold 
They were intensely cautious, passing her through, in weeps and tears. 
They didn't know, that she was going to break down under the mass of the soil and sun, they just couldn't believe, since she was still peeping.

Isolated

You called my name, I pretended not to hear. All I could hear was you calling my name, I couldn't hear the rest of what you said, though I know you said something I couldn't listen. I'm thinking of a time when I simply  don't even hear my name. Why would you keep talking? 
If you don't mind, may I light my cigarette with the same match that you've lit yours with? 
So, what color is the music sheet that I should play next? Why do you look surprised? Can't you see the green, red and blue lights that those papers reflect? Look, I don't understand you, I think you are talking in a language I haven't heard before. Do you really look so dull? Or this is me who can't find the place of your eyes on your face? 
Poor fellow! You must have cried on your own knees today, because I can't find the shine of your eyes.
I have tones of friends like you. But all of them are calm. We have many things in common. They do the same thing like me and keep quite. You're the one who does nothing but puts meaningless words together and spits them out. You saw the friend who came to visit me last night? He was just an old boy like you. He gave me these music sheets and left. We used to be good friends, as far as he knew he should have never interrupted me, and should have always rejected to stay for a tea. But now I find him bothering since he's started bringing me the piano sheets. Although I play the notes in order, but I never get why would I do so; They sound like you, they want to say something, but they just jingle. 
Now if you excuse me, I'm going to eat breakfast alone, reading the world's News. 
It's been almost 7 hours that no explosions have been reported. Isn't that wierd?

۱۳۹۵ مرداد ۱۷, یکشنبه

عادت

گفتم مجنون جان! مريضم به خدا. به هر جام دست ميزنم درد ميكنه. شبا تا صب كتك ميخورم. گفتم دون نمى پاشم از رو ترحم جلد بشى ها. مريضم. ديدم ميگه "برا اينكه هيچى نميخورى" . تا اومدم بگم *انگارى از قصد نميخورم*، ديدم نميخواد بگم، خودش فهميده. آخه خودش تو دلم بود؛ نيست كه تو دلم تاريكه، هيچى ام پيدا نميشه جز هويج مويج و اونم فقط گوشت دوس داره، اعصابش خورد ميشه. ميگه گوشت بخورى مريض نميشى. ولى برا خودش ميگه. نميذاره بگم كه تا نصف شب يه عده دور سرم حرف ميزنن مغزم درد مى گيره تا هم خوابم ميبره شروع ميكنن به زدنم. هى حرفاى مفت ميزنه. منم رفتم سر أصل مطلب. گفتم مجنون جان! باور كن كه علت عاشق ز علت ها جداست. من دردام ربطى به گوشت موشت نداره. باز حرف خودشو زد، گفت نه تو اگه مريضى چون ترك عادت كردى، ترك عادتم كه موجب مرضه. گفتم عادت ينى چى؟ گف ينى همه چيزايى كه هميشه بوده ن. گفتم ينى منم عادتم؟ من فك كرده بودم ليلى ام؛ فك كرده بودم تو ام به خاطر من اسمتو گذاشتى مجنون. گفت به خاطر تو بود، ولى ديگه ميگذره اسما هم تكرارى ميشن. گفتم من كه نمى فهمم چى ميگى، نبودن تو ولى موجب مرض نيست؛ تو نباشى تو دلم خالى ميشه يهو از گشنگى ميميرم. گفت دلت عادت كرده، ترك عادت موجب مرضه. گفتم باشه، اون كه تو ميگى ه. ولى فقط جون من ينى تو همون مجنونى؟ گفت نه من ديگه عادت شدم. خنديدم گفتم هه هه، قديما فقط دخترا عادت ميشدن. ديدم نمى خنده جدى شدم، گفتم مگه من ليلى نبودم؟ غلط كردى بى اجازه م عادت شدى. گفت نه جونِ تو همونم. گفتم تو كه گفتى عادتى. گفت از بس كه همش همونم اينجورى شد. گفتم ولى من ليلى ام هنوزا! اومد دوباره حاضر جوابى كنه، كشتمش. چون من ليلى ام، قوى ام. فقط يه كم مريض حالم. چون بلد نيستم بزنمشون، شبا تا صب R2 ميگيرم؛ پشت دسته ى سمت راستى رو ينى نگه ميدارم خودمو سفت ميكنم كه نتونن بزننم. صب كه پا ميشم ولى ميبينم انقد سفت كردم كه همونجورى موندم. پُرِ درد. ينى هم كُتَكو خوردم، هم نگه داشتم خستگيشو تو تنم. زورم به مجنون رسيد فقط. 

نفر ديگر

ایستادی به شعر خواندن. بعد گفتی بنشین برایت آهنگ بگذارم. گفتم شنیده ام آن که میخواهی بگذاری را. گفتی نه. من باید ببینم که می شنوی. بعد خودت هم نشستی کنارم و بغلم گرفتی. سرم را بین سر و شانه ات گذاشتم و تا آخرش گوش دادم. دو سه قطره هم از چشمم نشت کرد. گفتم میخواستم چیزی بهت بگویم. مشتاق که شدی، دلم سوخت، گفتم ولی خاطرم نیست. گفتی فکر کن. فکر کردم چه بگویم. گفتم یادم نیامده. بعد الکی یک آهان گفتم و حرف های دیگر زدم. دیگر نگفتم که یک کسی را پیدا کرده ام که حرفهایم را گوش می کند. نگفتم برای او هم گریه کردم. چون هیچ کس قبل از او به من نگفته بود که چه مصیبتبی کشیده ام. چون هیچ کس تا آن لحظه نخواسته بود بداند چه به سرم آمده. دلم به حال خودم سوخته بود. اعتماد کردم. یواشی یکی از خراش هایم را نشانش دادم. با قطره های خفه گریه کردم. او از بیرون نگاهم نکرد. رنگ و لعاب رویم را هم به یادم نیاورد. اصلاً بیرون شُسته رُفته ام را ندید. رفت یک راست دست گذاشت روی زجرهایم. دست کشید روی دنده دنده خراش های عمیق و قدیمی ام؛ آن هایی که هفده هجده سال است پوشاندمشان. دید زخم شده ام. دید هرچه خوشی تویم میریزند، میرود لای خراش هایم گیر می کند، می سوزد و حیف می شود. 
گفت چطور منتظر می شوی این طور کامیون ها از رویت رد بشوند و بلند شوی و خودت را بتکانی؟ حرف نزدم. جواب نداشتم. فقط مستقیمم را نگاه می کردم. چشم هایم را سفت کرده بودم که یکهو نریزد بیرون، اما زورم نمی رسید، چکه می کرد. پطروسی شده بودم که نمی دانستم از که و چه نگهداری میکنم. حتی نفس درست حسابی بیرون ندادم. دلم بهم خورد از چرک این همه زخمی که قایم کرده ام. تیتراژ زندگی ام از جلوی چشمم داشت رد می شد که یادم آمد وقت رفتن شده. از اتاقش که در آمدم، دوباره آنچنان روی همه چیز را محکم بستم که مطمئن نبودم همه چیز مظلوم نمایی بود یا واقعاً زیرش زخمیست.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

سر سبزت بر باد، بى زبان!

بابا تو همون آب هى له له ميزدم. سفيدك زدم، حباب گرفته بود دورمو. اينورى افتاده بودم رو آب. بعضى موقعا دست مينداخت اونوريم مى كرد كه خشك نشم. هى ميگى "خب داد ميزدى مگه مرده بودى" زر ميزنى ولى، ميگم اونجا صدا نمياد، همش آبه. هر چى ام بخواى فرار كنى دور تا دور كامل شيشه ست. صدا نفس خودمو مى شنيدما ولى صداى دادم نميومد. ورداشت گفت بيا دفترم كارت دارم، من گفتم يا امام! فيزيك تجديد شدم رفت. رفتم اونجا گفت "نه تو مريضى، اين فكرا عصبيه، دارو مى نويسم برو بسترى." ديدم نه مثنكه راست مى گه اينجا بيمارستانه. نميدونى چجورى ميخوابونن كه. چى ميدونى پس؟ صب پاشد كشيد بالا مرخصم كرد. نتونستم برم كه، برگه ترخيصم خيس شده. موندم همونجورى يه ور رو آب. بالا سرم سيگار كشيده كه يه طرفم دوديه، وگرنه ماهى دودى كه نصفش گُلى نيست. تو كه خفه بودى ام برگات خشك شده. قبلاً سرت سبز بود. برگ خشكاتو نريزى تو آب آ! ببين برگه ترخيص من افتاده تو آب خيس شده نمى تونم برم. گوش ت با منه؟ يه چشمم بيرون به تو خشك شده، يه چشمم هم تو آب خيسه. ريشه ت رو از اين چشمم مى بينم، فرو شده تو خاك، سر خشكتم از تو چشم خشك ام پيداس. عب نداره، بهار ميشه يادت ميره.