۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

سنگستان


همه با هم یکهو داد کشیدند: اووووووی... هـــــووووی... نکن...ااااه، دست نزن دیگهههه....
نگاشون کردم ساکت و بی خبر از همه جا، عقبی اومدم ، رفتم نشستم رو کاناپه، آروم گفتم ببخشید.
جَر شد سر اینکه چند چند بودند که من عدد گل های زده و خورده را صفر کرده بودم. ای بوک ریدرم را دست گرفتم و بی هدف شروع کردم خواندن. چند بار شده بود که ناخواسته برنامه های دیگران را بهم ریخته باشم؟ یادم نمی آید چند بار شده. آدمیزاد خودش را صفر می کند. یا نمی دانم شاید هم من صفر می کنم. اشتباهات قبلی ام را فرمت می کنم و می گویم از این به بعد حواسم هست. واقعاً حواسم هست؟
قرار بود برویم قبرستان. قبرستان یک جایی است که زیاد نرفته ام. آخرین بارش سال ها پیش بود برای مرگ کسی که همیشه از دیدنش کلی ذوق مرگ می شدم، اصلاً عادت داشت مرا خوشحال کند. با برادرم رفته بودم، خیلی گریه کرد. خیلی مست بود، من نبودم اما حس سنگینی داشتم. سردردی که یادمش است از اشک ریختن زیاد.
این بار هم گریه داشتم ، اما نه به خاطر هیچ مرده ای. قبرستان توی قاب تصویرم مثل یک شهر بود که به جای آدم، سنگ دارد ، و همه‌ش الکی است. هیچ حسی برایم به وجود نیاورد آن همه سنگ. لا به لای ردیف های سنگ چین نشستم روی یک نیم کت فلزی زیر سایه ی یک درخت کتاب خواندم. هر چیزِ قبرستان که بیخود باشد، حداقلش این است که جمعه ها خیلی آدم را تحویل می گیرند. یک آقایی نخودچی کشمش می دهد که تویش یک دانه بادام هم هست که بدهم به آن همه مورچه ی گنده. زمین را سیاه کرده اند این ها. از سر و کول هم بالا می روند و از پاچه ی شلوارم. چشم دراندم و فکر کردم اگر همه جای زمین از این ها سیاه شود چه؟ یک دختره هم حلوا داد. خشک بود، اما چون گرسنه بودم زیر دندانم مزه کرد. تعارف بقیه ی شکلات و شیرینی و خرما ها را نپذیرفتم و فقط به گفتن ”بیامرزه” بسنده کردم. کتابه به هیچ جایی نرسید، فقط مقدمه اش را خواندم، هنوز هم نخواندمش، مقدمه داستان را لو داده.
توی راه برگشت فقط گریه کردم.
- برای چی گریه؟
- کی؟ من؟ ( برای همه چیز هایی که نمی تونم به تو بگم)
- آخ نوشته گوجه سبز! بگیرم برات؟
- بگیر ، مرسی.
پیاده شد و بعد با نون خشک برگشت. گفت: ”تموم شده بود”
تا خونه نون خشک سق زدیم. گفت که: ”دخترِ گلِ منی، خیلی هم دوسِت دارم.... بریم باغ فردوس فیلم ببینیم؟ چی رو پرده‌س الان؟”
گفتم : ” نه، بریم خونه” .
حالا امروز آمدند گفتند فلانی پدرش مُرده، دو ترم پیش هم متوالی حذف بوده. واسه یه مشکل بزرگ نمی تونسته بیاد. ( پچ پچ ) ****** بوده. خدا کنه این ترم حذف نکنه. بر و بر نگاه می کردم، گریه داشتم. گفتند: ”خیلی آدم قوی ایه، می تونه کنار بیاد” . من پلاتوی مرگ یک آدم نزدیک به خودم را می بینم هرشب. بلند می گویم : ”هر چی باشه آدم با مرگ پدرش کنار نمی آد”.  میگن : ”می آد، می آد”.
ینی یه روزی می شه بره قبرستون حس کنه هیچی اونجا نیست به جز یک عالمه سنگ نوشته دار، کتاب بخونه و حلوا بخوره و گریه کنه واسه خیلی چیزای دیگه به جز سنگ هایی که الکی اونجا چیده شده اند و هیچی نیست زیرشون به جز خاک؟ 

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

میله ها قصه گوی یک زندگی نیمه کاره اند


دلش می خواهد خانه اش طبقه ی اول یک خانه ی حیاط دار در کوچه ای غیر بن بست اما خلوت باشد. اما خیال پرداز نیست، نبوده هیچ وقت.
قصه گو را ساکت می کند و چراغ ها را خاموش ؛ اما در را نمی بندد، قصه ی زندگی ای را گوش می سپارد که با فریاد و بغض بازگو می شود، هر آنچه را همه می دانند.  قوه ی قضاوتش مدت هاست از کار افتاده، بعد از نا داوری هایی که شنیده ، و دیده. یادآوری همه ی بی رحمی ها و نا داوری ها بلندش می کند از جایش، دستش را می گیرد، می برد دم در، می گوید یالا ببندش درِ لعنتی را؛ اما بستن افاقه ای نمی کند ، داستان سرایی بند نخواهد آمد:
 -  باباجون، پسرم، هیچ موقع تو زندگیت با وجدان نباش، یه رو نباش، نگو من، میزنند پر پرت می کنند...( پسری به کودکش می گوید)
- باشه بابایی، تو فقط گریه نکن... ( کودک پاسخ می دهد)
مادر، شیر قهوه و کوکیِ معلم پیانوی نوه اش را هیچ وقت فراموش نمی کند، امروز هم فراموش نکرد، پذیرایی همیشگی اش را کرده، اما حالا اشک می ریزد ،التماس می کند. پسر از پنجره بیرون می رود مادر اولین نفریست که متوجه می شود، با فریاد پسر را صدا می زند. پسر یک لحظه ناپدید می شود.  دختر جیغ می کشد، گریه می کند،  ضجه می زند، از آن ها که تا به حال از حنجره ی خودش نشنیده. پسر آویزان است.  روی میله ای پایین پنجره می نشیند. پدر نگران همه چیز است، از جمله آبرو. دختر جیغ کشان و لابه کنان به آغوش پدر می چسبد:  بابا تو رو خدا،..‌. بابا تو رو خدا نذار...
 پدر برای فقط یک لحظه آغوشش را محکم می کند، می گوید: "گریه نکن بابایی، کاری نمی کند".  دختر را رها می کند و می رود سمت پنجره . پسر تهدید می کند به پایین رفتن . چشم های پدر مخلوط اشک و خون می شود. دختر یک لحظه فکر می کند که اصلاً هر چه شد بشود، اصلاً بیفتد... ، که چه ؟ بعد یهو می لرزد، همچنان می گرید و می لرزد، بر زمین می نشیند، پسر توهین و گلایه می کند از زمین و زمان ، با هر عبارتی... .
مادر همچنان التماس می کند، پدر بر می گردد سمت دختر، از زمین بلندش می کند و روی مبل می گذارد.  تأکید می کند که: هیـــــــششش، چیزی نیست، ساکت! و صدای تلویزیون را زیاد می کند

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

همیشه باید حق با کسی باشد؟


ب:
-          همیشه همین کارو می کنی، منتظری یه جمعی پیش بیاد، یه خوش گذرونی ای بشه، بزنی کاسه کوزه ی ما رو به هم. اصَن معلوم نیس چی می خوای از جون من، چی کار کنم برات؟ اون از دیشب که با  " ر"  دو تایی خودتونو چس کردید از اتاق بیرون نیومدید، اینم از امشب که اومدیم پیش اینا داری حال گیری می کنی. من و "کاف" هم می تونیم ازین کارا باهاتون بکنیم خب؛ میخوای بگم کاف دیگه بات حرف نزنه؟ اون رفیق منه، بگم حرف نزن حرف نمی زنه، "کاف" بیا اینجا . من شب و روز دارم به توی بی چشم و رو سرویس میدم، آخرم بر می گردی میرینی کف دست ما. (صدای آهنگ زیاد است، "ب" بلند می شود می رود سمت ماشین: ) خانوما یه کمی ماشینتونو بیارید عقب تر ، نزدیک آتیش ما، با هم برقصیم
"الف "عزیزم ! تو نمیای برقصی؟


الف:
-          من چیکار کردم؟ خودتم می دونی همه آتیشا از گور تو بلند می شه، من خیلی هم با جمع ok   ام ، مِث که کار دیروزتونو یادت نیس! اون رفتارای زشت و زننده رو می کنی بعد توقع چه رفتاری داری دیگه؟ که چی بشه "ب" ؟ خیلی مثلاً با شعوری با این حرکات و حرفا؟ به "کاف" چیکار داری؟ بگو نزنه خب، اونم رفیق توئه دیگه ، اگه حرف نزنه که اخلاقش مثل توئه ....  
"ر"! نگا تو رو خدا چیجوری رفته تو صورت اون دختره ی خراب ! معلوم نیس چی به هم دیگه می گن. اینم شانس منه. ده سال زندگیمو حرومِ چه مرد خانوم بازی کردم. تازه ننه باباش بهش می گن  : " پسرم با این دختر ازدواج نکنیا، این سلیطه س. " یکی نیس بهش بگه بی چشم و رو تویی با اون ننه بابات که با وقاحت نشستن تو خونه ای که من پول رهنشو دادم میگن پسرمون حروم شد.
(الف رو بر می گرداند) ببین حالا با پر رویی می گه پاشو برقص قاطی این خرابا
....


ر:
-          "ب"! نگو اینجوری، من و "الف" هم دیشب ناراحت شده بودیم خب! ینی چی که می گی "چس کردید خودتونو؟ "  هی نشستید با هم حرف اضافه زدید که:  "همه زنا فلانن، همتون مثل همید. زندگی بدون زن بهشته..."  ما هم تو بهشتتون ولتون کردیم. "کاف" هم جو گرفته بودش آتیشو زیاد می کرد، وگرنه اصن ازین اخلاقا نداره که با کسی حرف نزنه و اینا، "کاف" همیشه طرف حقه. ولش کن "الف" حرص نخور. پاشو بریم اینجا جای ما نیست...