۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

اينورا بوى زندگى مياد

مامان جون ريه اش يك كارى شده است كه صدايش يواش شده. الان نزديك به سه ماه است كه يواش شده. قبلش نزديك به يك ماه اصلاً صدا نداشت، صامت دهنش تكان مى خورد فقط. انگار كه كر بودى مثلاً؛ لب خوانى بايد مى كردى كه ببينى چه مى گويد. يعنى الان تازه خوب است نسبت به آن وقت.
هرچه خاله و مامان و دايى داريم شيفتى مى روند پهلويش هر روز. حالا امروز مامانم نشسته بغل تختش روى زمين. مامان جون هم هى يك چيزى مى گويد يواش. دارد افسانه ى بچه هاى برادرش را با آب و تاب تعريف مى كند كه يعنى: ”بعله منم بچه برادر دارم مثل دسته ى گل كه همه ى فاميل نگاهشان است ببينند آن ها چكار مى كنند ، بروند همان كار را بكنند“. مامانم ولى چون هى متوجه نمى شود كه مامان جون چى ها مى گويد، هى لجش مى گيرد،مطلب را دنبال نمى كند خلاصه. فقط بعضى نقاط حساسِ قصه مى گويد: ”بلند تر بگو مامان جون!“ يا الكى مى گويد: ”آهان“. گاهى هم خيلى نابجا مى گويد: ”آخى“...
مامان جون هم لجش گرفته، چون فهميده مامان گوش نمى دهد. پنكه هم هى پلق پلق مى چرخد كه مثلاً خنك كند. چون باباجون گفته باد كولر براى مامان جون خوب نيست، هر چه خاله و دايى و مامان هم داريم جرأت نكرده اند حرفى چيزى روى حرف باباجون بزنند كه. مامان هم كه ديگر گوشش به مامان جون نيست، بى خيال شده اصلاً. بس كه حرصش در آمده ديگر نگاهِ دهانِ مامان جون هم نمى كند. من نگاهم توى دهان مامان جون است ولى، كتاب جلوى صورتم الكى. مامان جون لبهايش را با حرص تكان مى دهد، پيس پيس كنان به مامان تشر مى زند كه : دختر برو گوشتو شستشو بده خب...كرى؟!
مامان نمى داند الان لجش بگيرد يا خنده اش بگيرد. جفتش با هم گرفته. مامان جون هم شاكى... خلاصه اينجورى...