۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

چسب بزنم، چسب

هرچه گاز میدهم فقط دور خودم میگردم
ساعت 9 و نیم صبح شنبه و پلکهایم سنگین و trio ی مورد علاقه ام از ویوالدی در حال پخش؛ 
ایستادنم نمی آید
دیگر ذهنم چون همیشه پِیِ حالت بندی و زیر مجموعه گیری قضایا نیست، هر فکری نشانه ام می گیرد فورن جا خالی می دهم
لَخت و سُست، که هنوز نخواهم از تخت بلند شوم، کمرم را تکیه داده ام به صندلی و خلاص از سرازیری خیابان ول شده ام
یک مأمور کلانتری سبابه اش را جلو می آورد که مثلن : اجازه بده از جلویت رد شوم؛ 
و من نه که بخواهم اجازه ندهم، اما حال فشار دادن ترمز را ندارم و فقط خیره و خوابالود نگاهش می کنم و نمی گذارم رد شود
من باید تنها چرخیدن های صبح هایم را ترک کنم، وگرنه یکی ازین پیرزن هایی میشوم که صبح تا عصر با خودشان حرف میزنند و غرغر و توجیه می کنند و عصر تا شب هم. و سرشب ها به رخت خواب می روند و تا صبح بی حرکت به سقف خیره می شوند و عینک کج و کوله ی شان را هم در نمی آورند
باید آدمی را که خیلی قشنگ چهچهه می زند، راحت از کنارش بگذرم
باید هر چه دور تر می شود، گوشم را تیز تر نکنم

باید دست از لب جدول نشستن به نوازش این سگ مریض، بکشم؛ باید دو تایی دل از خیره شدن به خیابانی که تنها آلاینده ی صوتی اش یکدانه گنجشک است، بِکَنیم
باید لیست جاهایی را که موبایل آنتن نمی دهد، آنجاهارا، از ذهنم پاک کنم؛ به جایش در ذهنم بنویسم دست از گم و گور شدن بکش بابا تحفه
باید از دم آبشار نشستن بکشم بیرون وقتی جلویش را بسته اند و به اندازه ی یک شیلنگ هم آب ندارد
باید دیگر از نرده ها نپرم
از کافه ای که جلویش صندلی گذاشته اند که که یعنی تعطیل هم، بکشم بیرون
باید کیف دستم بگیرم و یک تکه دستمال کاغذی و یکدانه سیگار و کمی پول برای مبادا تویش داشته باشم
باید جمع کنم تکه هایم را بیاورم بنشینم جلوی چند تا آدم بفهم، چسبم بزنم