۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

انا الحق

فرشته ها يك مرد قد بلندند كه يك كمى قوز دارند و يك سوراخ روى چانه دارند و تو را وقتى جلويشان نشسته اى از بالاى عينك نگاه مى كنند؛ آن هم فقط چند صدم ثانيه. فرشته ها خيلى كم نگاه مى كنند. هميشه مجبورى با نگاه چشمهايشان را در بياورى تا سرِ بزنگاهِ گذرِ نگاهشان از روى چشم هايت، ماشه را بكشى. فرشته ها هيچ موقع دعوا نمى كنند. هيچ موقع قهر هم نمى كنند. توى ديكشنرى فرشته ها، بوس و بغل و كادل هم وجود ندارد. برايشان جان هم بدهى به روى خودشان نمى آورند. با تو ٩ ساعت از آن سر شهر تا اين سر، همه ى خيابان ها را پياده مى روند. با تو، توى تاريكى، دنبال دستبند نخى گمشده ات مى گردند. آخر شب ها با تو توى پارك ورزش مى كنند، حتى اگر از صبح زود تا بوق سگ مشغول كار بوده باشند. تو را مى برند توالت مردانه و توى فروشگاه ها همراهت دنبال لباس مردانه مى گردند، حتى اگر مطمئن باشند كه زنى. فرشته ها به آوازت گوش مى دهند. گاهى بى هوا به خواندن دعوتت مى كنند. به جوك هايت مى خندند. سرما و گرماى تهران را با تو پياده گز مى كنند. ته مانده ى بليط شهربازى شان را با تو نصف مى كنند. وسط هيجانى ترين كار دنيا يكهو به تو توجه مى كنند. يك دنيا هم كه با آن ها فاصله داشته باشى، به مصيبت كه بخورى پيدايشان ميكنى. خنده و حرص توى دلت و گندكارى هايت را فقط مى توانى به فرشته ها بگويى و مطمئن باشى قضاوتت نمى كنند. حواسشان به همه چيز هست؛ به حال و احوال و سر و وضع و غم و شادى و همه چيزهايى كه شايد خودت حواست نيست. با فرشته ها كه بگردى حس مى كنى خدايى. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۹, شنبه

بازى خدايان

روزى كه خودش را منفجر كرد شنبه بود؛ نوزده مارچ . سرش افتاده بود وسط خيابان استقلال و تنش خونابه اى مضمحل پاشيده به اطراف. به مثال آموزه هايش بنا بود كه بدنش چون آن چهار پرنده اى كه ابراهيم قطعه قطعه و له كرد و باهم مخلوط كرد و بر سر چهار كوه قرار داد، در رستاخيز دوباره انسجام يابد. تمام شب نخوابيده بود. با او حرف مى زدند، برايش دعا مى خواندند. تعجب مى كرد كه اينان كه برايش آمرزش مى طلبند، خود آمرزيده اند؟ ولى هيچ نمى گفت. حالا وقت ترديد نبود. لا شك أن هذا من الشيطان فالشيطان يدعو الناس إلى الشك في دين الله. روزهاى قبل به تمرين گذشته بود. براى پرسش و پاسخ در مورد قدرت بمب؛ و تحقيق در مورد موقعيت عمليات. مرگ خودش كه رد خور نداشت، اما مى بايد حسابى تعليم ديده باشد تا حداكثر تعداد كافر و مشرك را به پيشگاه الهى ببرد و دنيا را تميز كند. برايش موعظه مى خواندند كه اگه اشتباهاً مؤمنى را به كشتن دادى، نگران نباش، كفاره اش آزاد كردن بنده ايست، كه برايش مى دادند. اما قضيه فقط اين ها نبود. پولى هم به مادرش مى رسيد. مادرى كه از مرگ شوهرش به اين طرف، پانزده سال تمام رخت شُسته بود و كلفتى كرده بود. با اين پول مادرش زندگى بهترى نصيبش مى شد. حالا از كجا معلوم كه به دستش مى رسيد؟ خدا عالم بود. وقت شك كردن نبود.  او كاملاً حاضر بود براى جهاد. 
صبح زود غسل كرد و بعد از نماز بر كمر و سينه اش دوالى از تركيدنى ها بستند و لباس پوشانيدندش وراهى اش كردند. تا ميدان تكسيم را با ماشين بردندش. جلوى هر فكرى را سد كرده بود. مطمئن نبود قرار است بميرد، قرار بود لذتى ابدى را تجربه كند. شك داشت اما جلوى شك ش مسدود بود. پاى راه رفتن داشت، حتى پاى دويدن. تا ميانه هاى استقلال را دويد. اول صبح تعداد زيادى آدم توى خيابان يافت نمى شد. هر چه رفت بيش از چهار پنج نفر يكجا نديد. همين كه داشت مى دوييد الله اكبر گفت و دكمه را فشرد. 
سه چهار روز قبل با مادرش تلفنى حرف زده بود. مادرش گريه كرده بود اما رضا داده بود به شهادت. گفته بود شهادت قسمت هركسى نيست و هاى هاى گريه كرده بود. رابطه ى مادر و پسر رابطه ى الكى اى نيست. مادرها خيلى گريه مى كنند؛ البته براى پسرانشان. براى دخترهايشان خيلى دل نمى سوزانند. چون مى گويند دخترمان بايد برود ببيند ما چه زجرهايى كشيديم. چون دختر را از خودشان مى دانند، اما پسر را تافته ى جدا بافته اى كه بايد تر و خشكش كرد تا برود پشت و پناه اين دنيا و آن دنياشان بشود؛ كارى كه دختر نميتواند بكند، چون دختر ذاتاً در هيچ دنيايى صاحب حق نيست. مگر آنكه مادر پسرى شده باشد كه ضمانتش را كرده باشد. خلاصه مادرش هاى هاى گريه كرد...
ادامه دارد 

به پسوند يّت

خيرگىِ بى خيرِ خورشيدِ گرسنه چشم، كور ش مى كرد؛ گرم نه
باريكه اى از مكررات مى باريد
و او در باطن خود جا نمى شد
حتى در ظاهرش
حتى خود را در آينه نمى نگريست
شايد به لطف آنهمه روشنگرى، چشمانش سياهى مى رفت
يا از نگريستن خيرى نديده بود
به خيالشان، خودش بود كه رخ مى نمود
حال آنكه روزها پيش، خود او را ميرانده بودند
به خيالشان، سوسمارِ دست هايش از سرما بود
به خيالشان، گرفت و گيرش آن يك وجب لچك بود
همه، يا وكيل مدافع بودند يا قاضى
حتى اگر تماشاچى بودند، آنجا دادگاه بود
.
.
.
لال نمى شوند اين ها
نگفته بودم فلانى از زنيت خيرى نديده؟
حالا گفتم : *فلانى از زنيّت خيرى نديده*
.
.
.
همه بر عهدى ناگفته و نانوشته متفق شدند:
فلانى از زنيت خيرى نديده، بگذار چون مردى خايه كشيده بچرد،
بگذار طورى بچرد كه قبل از موعد سير شود.
باران و آفتاب كش مى آمدند
علف زود هضم بود
و فلانى به جاى آن كه مرد شود، گوسفندى شد در انتظار سلاخى شدن
و چون موعد رسيد، لاخه لاخه و مضمحل گشت 
فلانى نه از زنيت خيرى ديده بود نه از گوسفنديت

٢٥ فروردين ٩٦