۱۳۹۶ اردیبهشت ۹, شنبه

بازى خدايان

روزى كه خودش را منفجر كرد شنبه بود؛ نوزده مارچ . سرش افتاده بود وسط خيابان استقلال و تنش خونابه اى مضمحل پاشيده به اطراف. به مثال آموزه هايش بنا بود كه بدنش چون آن چهار پرنده اى كه ابراهيم قطعه قطعه و له كرد و باهم مخلوط كرد و بر سر چهار كوه قرار داد، در رستاخيز دوباره انسجام يابد. تمام شب نخوابيده بود. با او حرف مى زدند، برايش دعا مى خواندند. تعجب مى كرد كه اينان كه برايش آمرزش مى طلبند، خود آمرزيده اند؟ ولى هيچ نمى گفت. حالا وقت ترديد نبود. لا شك أن هذا من الشيطان فالشيطان يدعو الناس إلى الشك في دين الله. روزهاى قبل به تمرين گذشته بود. براى پرسش و پاسخ در مورد قدرت بمب؛ و تحقيق در مورد موقعيت عمليات. مرگ خودش كه رد خور نداشت، اما مى بايد حسابى تعليم ديده باشد تا حداكثر تعداد كافر و مشرك را به پيشگاه الهى ببرد و دنيا را تميز كند. برايش موعظه مى خواندند كه اگه اشتباهاً مؤمنى را به كشتن دادى، نگران نباش، كفاره اش آزاد كردن بنده ايست، كه برايش مى دادند. اما قضيه فقط اين ها نبود. پولى هم به مادرش مى رسيد. مادرى كه از مرگ شوهرش به اين طرف، پانزده سال تمام رخت شُسته بود و كلفتى كرده بود. با اين پول مادرش زندگى بهترى نصيبش مى شد. حالا از كجا معلوم كه به دستش مى رسيد؟ خدا عالم بود. وقت شك كردن نبود.  او كاملاً حاضر بود براى جهاد. 
صبح زود غسل كرد و بعد از نماز بر كمر و سينه اش دوالى از تركيدنى ها بستند و لباس پوشانيدندش وراهى اش كردند. تا ميدان تكسيم را با ماشين بردندش. جلوى هر فكرى را سد كرده بود. مطمئن نبود قرار است بميرد، قرار بود لذتى ابدى را تجربه كند. شك داشت اما جلوى شك ش مسدود بود. پاى راه رفتن داشت، حتى پاى دويدن. تا ميانه هاى استقلال را دويد. اول صبح تعداد زيادى آدم توى خيابان يافت نمى شد. هر چه رفت بيش از چهار پنج نفر يكجا نديد. همين كه داشت مى دوييد الله اكبر گفت و دكمه را فشرد. 
سه چهار روز قبل با مادرش تلفنى حرف زده بود. مادرش گريه كرده بود اما رضا داده بود به شهادت. گفته بود شهادت قسمت هركسى نيست و هاى هاى گريه كرده بود. رابطه ى مادر و پسر رابطه ى الكى اى نيست. مادرها خيلى گريه مى كنند؛ البته براى پسرانشان. براى دخترهايشان خيلى دل نمى سوزانند. چون مى گويند دخترمان بايد برود ببيند ما چه زجرهايى كشيديم. چون دختر را از خودشان مى دانند، اما پسر را تافته ى جدا بافته اى كه بايد تر و خشكش كرد تا برود پشت و پناه اين دنيا و آن دنياشان بشود؛ كارى كه دختر نميتواند بكند، چون دختر ذاتاً در هيچ دنيايى صاحب حق نيست. مگر آنكه مادر پسرى شده باشد كه ضمانتش را كرده باشد. خلاصه مادرش هاى هاى گريه كرد...
ادامه دارد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم