۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

آنچه آنان به رسمیت نمیشناسند نابود باید گردد

سال هاست شاعران زنان و مردانى را از فهيم ترين مخاطبانشان، در شعرهايشان مى خوانند
امروز نه من شاعرم نه جنسى طرف حسابم است.
طرف حسابم تويى كه جنسیت وجودت در منطق كلاسيكِ دوپايانِ مدّعى به تعقل نگنجيد.
در كودكى پنهان شدى و در بزرگسالى انكار
تو زاده شدى، از پدر و مادرى
اما از ديد آن هايى كه منطق فازيشان كورمان كرد و خدايشان همه چيز را مذكر و مؤنث خلق كرد، تو إنكار شدى
تو محدود شدى و سياهت كردند
 تو را و زندگى ات را، معشوق ات و هر آنچه نشانى از تو داشت.
آغوشی که امنیتت بود را بارها مقابل ديده ات شكنجه كردند
و تو بارها در ديده ی شان مضحكه شدى
دير زمانيست اين مردم به كار همه كار دارند، از بدو آنگاه كه كسى زورش بر ديگرى چربيد و خويش را برتر پنداشت.
اين مردم به آن هايى كه جنسی گنجيده در تعاريف خودشان از انسان را دارند هم، كار دارند.
پس داستان چيز ديگريست.
پا بدهد همه شان هيتلر اند. علنى جنسیت خود را تكريم مى كنند و هر آنکه خارج از محدوده ی رسمی ای که خودشان تعیین می کنند باشد، به شكنجه نابودش مى كنند.
براى مبارزه وقتى نيست
گمان نكن كسى هم برايت مبارزه ميكند
فقط كم كم وسايلت را جمع كن، تنها دفعه اى كه قادرى زندگى كنى را بردار و فرار كن 
به آنجا كه يا كسى نباشد
يا اگر كسى بود، بفهمد
كه زندگى خارج از مجموعه ى دو عضوى زن و مرد هم جريان دارد.

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

آن سوى پرده عريانيست

برهنه پا، بر زمين زمخت شب قدم نهاد
سيگار، از پيكر سپيدش خاكستر مى ساخت 
و دود، از بسِ كامجويى خفه اش مى كرد
و او غرق شده بود، در غرقاب نا آگاهى از آينده
و در دغدغه ى تنگ مايه ى به سوگ خود نشستن
و در تماشاى نبردى تشريفاتى ميان كم جربزگى و غريزه ى نيكوى رهايى
اما غريزه اش سلاحى جز خيال در چنته نداشت
و پرده ى آينده اش رخنه هيچ نداشت
و او پيكار مى كرد، 
با سلاحى به اندكىِ آتش گرم و سرخ سيگار
و پيرايه مى سوزاند از آينده
و بر ملا مى شد برهنگى اميد
كم كم