۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

آن سوى پرده عريانيست

برهنه پا، بر زمين زمخت شب قدم نهاد
سيگار، از پيكر سپيدش خاكستر مى ساخت 
و دود، از بسِ كامجويى خفه اش مى كرد
و او غرق شده بود، در غرقاب نا آگاهى از آينده
و در دغدغه ى تنگ مايه ى به سوگ خود نشستن
و در تماشاى نبردى تشريفاتى ميان كم جربزگى و غريزه ى نيكوى رهايى
اما غريزه اش سلاحى جز خيال در چنته نداشت
و پرده ى آينده اش رخنه هيچ نداشت
و او پيكار مى كرد، 
با سلاحى به اندكىِ آتش گرم و سرخ سيگار
و پيرايه مى سوزاند از آينده
و بر ملا مى شد برهنگى اميد
كم كم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم