۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

روزی من هم خاطره شدم


بدم می آید از همه خاطرات
از انواع تلخ و شیرین و ملس
و مزه ی دیگری که فقط خودم میدانمش و بس
از همه شب هایی که تا دیر وقت
بی وقف
با آن کفش های پاشنه بلند کذایی
با آهنگ های فضایی
بالا می پریدیم و جیغ می کشیدیم از فرط شادی
با دوستانی که انگار فقط برای خودمان
ماندنی گونه هایی همیشگی بودند
اما دیدی که، نبودند، شدند
نبودنی های همیشگی شدند در خاطرات
حالا به زودی پاک هم می شوند
اما باز هم نه پاکِ پاک
یک سکانس هم که شده می ماند همیشه
برای عذاب
این است که می گویم آزار دارد خاطره
خیره سرانه به خرابه ی خوفناک خیالاتم خصمی خاموش میخ می کند
و من در همین لحظه ی خاص بی اختیار متنفر می شوم از خودم
مگر نمیدانی چه به روزم آمده؟
روز آن رسیده دیگر
که خاطره شوم من هم...