۱۳۹۵ مرداد ۱۷, یکشنبه

عادت

گفتم مجنون جان! مريضم به خدا. به هر جام دست ميزنم درد ميكنه. شبا تا صب كتك ميخورم. گفتم دون نمى پاشم از رو ترحم جلد بشى ها. مريضم. ديدم ميگه "برا اينكه هيچى نميخورى" . تا اومدم بگم *انگارى از قصد نميخورم*، ديدم نميخواد بگم، خودش فهميده. آخه خودش تو دلم بود؛ نيست كه تو دلم تاريكه، هيچى ام پيدا نميشه جز هويج مويج و اونم فقط گوشت دوس داره، اعصابش خورد ميشه. ميگه گوشت بخورى مريض نميشى. ولى برا خودش ميگه. نميذاره بگم كه تا نصف شب يه عده دور سرم حرف ميزنن مغزم درد مى گيره تا هم خوابم ميبره شروع ميكنن به زدنم. هى حرفاى مفت ميزنه. منم رفتم سر أصل مطلب. گفتم مجنون جان! باور كن كه علت عاشق ز علت ها جداست. من دردام ربطى به گوشت موشت نداره. باز حرف خودشو زد، گفت نه تو اگه مريضى چون ترك عادت كردى، ترك عادتم كه موجب مرضه. گفتم عادت ينى چى؟ گف ينى همه چيزايى كه هميشه بوده ن. گفتم ينى منم عادتم؟ من فك كرده بودم ليلى ام؛ فك كرده بودم تو ام به خاطر من اسمتو گذاشتى مجنون. گفت به خاطر تو بود، ولى ديگه ميگذره اسما هم تكرارى ميشن. گفتم من كه نمى فهمم چى ميگى، نبودن تو ولى موجب مرض نيست؛ تو نباشى تو دلم خالى ميشه يهو از گشنگى ميميرم. گفت دلت عادت كرده، ترك عادت موجب مرضه. گفتم باشه، اون كه تو ميگى ه. ولى فقط جون من ينى تو همون مجنونى؟ گفت نه من ديگه عادت شدم. خنديدم گفتم هه هه، قديما فقط دخترا عادت ميشدن. ديدم نمى خنده جدى شدم، گفتم مگه من ليلى نبودم؟ غلط كردى بى اجازه م عادت شدى. گفت نه جونِ تو همونم. گفتم تو كه گفتى عادتى. گفت از بس كه همش همونم اينجورى شد. گفتم ولى من ليلى ام هنوزا! اومد دوباره حاضر جوابى كنه، كشتمش. چون من ليلى ام، قوى ام. فقط يه كم مريض حالم. چون بلد نيستم بزنمشون، شبا تا صب R2 ميگيرم؛ پشت دسته ى سمت راستى رو ينى نگه ميدارم خودمو سفت ميكنم كه نتونن بزننم. صب كه پا ميشم ولى ميبينم انقد سفت كردم كه همونجورى موندم. پُرِ درد. ينى هم كُتَكو خوردم، هم نگه داشتم خستگيشو تو تنم. زورم به مجنون رسيد فقط. 

نفر ديگر

ایستادی به شعر خواندن. بعد گفتی بنشین برایت آهنگ بگذارم. گفتم شنیده ام آن که میخواهی بگذاری را. گفتی نه. من باید ببینم که می شنوی. بعد خودت هم نشستی کنارم و بغلم گرفتی. سرم را بین سر و شانه ات گذاشتم و تا آخرش گوش دادم. دو سه قطره هم از چشمم نشت کرد. گفتم میخواستم چیزی بهت بگویم. مشتاق که شدی، دلم سوخت، گفتم ولی خاطرم نیست. گفتی فکر کن. فکر کردم چه بگویم. گفتم یادم نیامده. بعد الکی یک آهان گفتم و حرف های دیگر زدم. دیگر نگفتم که یک کسی را پیدا کرده ام که حرفهایم را گوش می کند. نگفتم برای او هم گریه کردم. چون هیچ کس قبل از او به من نگفته بود که چه مصیبتبی کشیده ام. چون هیچ کس تا آن لحظه نخواسته بود بداند چه به سرم آمده. دلم به حال خودم سوخته بود. اعتماد کردم. یواشی یکی از خراش هایم را نشانش دادم. با قطره های خفه گریه کردم. او از بیرون نگاهم نکرد. رنگ و لعاب رویم را هم به یادم نیاورد. اصلاً بیرون شُسته رُفته ام را ندید. رفت یک راست دست گذاشت روی زجرهایم. دست کشید روی دنده دنده خراش های عمیق و قدیمی ام؛ آن هایی که هفده هجده سال است پوشاندمشان. دید زخم شده ام. دید هرچه خوشی تویم میریزند، میرود لای خراش هایم گیر می کند، می سوزد و حیف می شود. 
گفت چطور منتظر می شوی این طور کامیون ها از رویت رد بشوند و بلند شوی و خودت را بتکانی؟ حرف نزدم. جواب نداشتم. فقط مستقیمم را نگاه می کردم. چشم هایم را سفت کرده بودم که یکهو نریزد بیرون، اما زورم نمی رسید، چکه می کرد. پطروسی شده بودم که نمی دانستم از که و چه نگهداری میکنم. حتی نفس درست حسابی بیرون ندادم. دلم بهم خورد از چرک این همه زخمی که قایم کرده ام. تیتراژ زندگی ام از جلوی چشمم داشت رد می شد که یادم آمد وقت رفتن شده. از اتاقش که در آمدم، دوباره آنچنان روی همه چیز را محکم بستم که مطمئن نبودم همه چیز مظلوم نمایی بود یا واقعاً زیرش زخمیست.