۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

و یلدا در تاریکی زاده می شود

و آن ها همسایگان ما هستند . و ما مستأجریم ، در محله ای که من هرگز نمی دانم کجاست . و آن مرد خیاط معتاد است و آن زن معتاد به اعتیاد اوست. یک میترای زردنبو دارند و یک امیر کوچولوی با مزه  و باهوش که  یک شب تب کرده و از آن به بعد دیگر خوب نمی شنود. هر روز میچسبد به تلویزیون، پس چشمهایش هم ضعیف می شوند. ماشین در خیابان بوق می زند و امیر نمی شنود. ماشین امیر را زیر می گیرد. امیر لال می شود. الان امیر یعنی کر و کم بینا و لال. میترا بزرگ می شود. ما آنجا زندگی نمی کنیم . میترا زیبا می شود. یلدا و آزاده هم متولد می شوند. میترا ازدواج می کند با یک مرد شصت ساله. مرد شصت ساله، هفتاد ساله می شود اما نمی میرد. میترا طلاق می گیرد. امیر بزرگ و قوی می شود. آزاده  سال هاست کلاس پنجم است . میترا با یک پسر جوان ازدواج می کند. امیر کار می کند در تراشکاری. میترا طلاق می گیرد. امیر فقط کار می کند. امشب شب یلداست و تولد یلدا هم. کیک می بریم. میترا به پدر پنجاه و چند ساله ای می گوید که با یلدای نوزده ساله ای ازدواج کند. پدر پنجاه و چند ساله یک اشک از چشمش پرت می شود و ما آرزو می کنیم کاش بهت ها به اشک ها راه بدهند و کاش همگی مرده باشیم فردایی که آرزوی نبودنش در همه یمان موج می زند.
ابد یا اعدام؟

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

going deeper and deeper

                                                                         and deeper
... and



منجلاب

دارم غرق ميشم، بهش نگو، فك ميكنه حالا چى شده، اسم منجلاب مياد فقط ياد جندگى ميفته، سيس، به خودتم نميگم، كسى نميفهمه اصن چى ميگم، دختر هم مگه حرف ميزنه؟ ها ها ها، چقدر تو با مزه اى آخه. تاحالا از خودت پرسيدى چرا نميخونى؟ ميدونم آخه، هيچ موقع نميخوندم چون، خسته تر از اونم كه چيزى بخوام، ولى تو نميفهمى، من باهات كارى ندارم... تلخ، تلخ، مزه ى  مترونيدازول ته زبون. درد استخون دنبالچه، چه مشماى خفنى پيدا كردم، من می شينم تو سرازيرى منو بِكِش، تند بدو. صبورى ميخواى تو بشينى من بِكشمت؟ چى بود اسم بچت؟ مگه پسرم داشتى؟ ترم چنده؟ عب نداره جواب بده، من هى وسطش داد ميزنم: چند متره؟ تراسم داره؟ ميشه اتاق خوابو ببينيم؟ نيلوفر اینجوری نشين يهو زمین، اگه يه سنگى آهنى چيزى لاى برفا بود چى؟ عه منو نيگا كن يه نفر ديگه توشه به جام. كاپشن دخترونه س ها، نخندن بهت! خوب شد اينو آوردم! برف ميزنى؟خانوم به اين بگو سر به سر نذاره با منا. اه اه مزه كيشميش سوخته توشه، من تكيلا كرم دار می خورم، دولا كن كرمش بياد، چه فرقى داره اونم مزه ان ميده ديگه حالا، يادته يه كيلو گيلاس خريديم همش كرم داشت همه رو باز می كردى كرماشو ميخوردى گيلاساشو ميدادى به من؟ نمی شينى بِكِشَمِت كمرت مِثِ من به گا بره؟ اين انگار كه الكلش پريده، پژمان گه خوردم، گه خوردم، گه خوردم، گههه خوردممم. بدو بيا نيلوفر سرش خورده زمين ، نترس . هيچى نيس بابا همچى نشسته بالا سرم انگار مُردَم ، يه مشت كسخل. آقا هفت-هشتا ديگه فلفل قرمز بده. بيا آب نبات بخور ، ببخشيد گوز ملقت كردم. كله مو فشار نده جاكش درد مياد. فردا جلسه كتاب خونى ساعت ٣ يادتون نره. ساعت ٣ ه كه الان، نميرم خب باشه، می شينم ورِ دلِ تو از اسبِت برام تعريف كنى منم نگاه ابروهات كنم تو دلم بگم....، نه ولش كن هيچى نميگم. دلم گرفته اون فيلمو استپ كن. تو اول بيا بغلم. نميفهمه اگه هم گريه كنم. مسواكتو در بيار سر قليون كفى ميشه، اين همه آدم ميخوان بكشن خو. مطمئنم اهمیت ندارم، هرچقدم آدم كاراى مهم داشته باشه دو دقه كه ميتونه زنگ بزنه فقط صداش بياد، ميخواستم بگم ناراحتم دلم گرفته خسته ام، اما هيچى، به قول يارو گفتنى مهم نيس، حالا معلوم نيس خودم يا موضوع. درد دندون و دنبالچه ، مث كتلت با نخوداى درسته ى لو رفته ى تو گوش كوبيده. همه كمك كنيد كه من يادم بره بگم سر يخچالو بگيريد بذاريم تو پذيرايى صداش اذيتم می كنه. تو فقط بهش نگو. بيمارى روانى داره اين آدم، فقط بايد تمجيدش كنى، آخه كتابمم دستشه نمی خونه، صفه دومه از پريروز تاحالا. ١٢ بهداشت باشيد، حذف دوستات كه نكردى، منم تازه دارم راه ميفتم، پاشو بیا. جاى منم ناهار بخوريد، كتابه تو سرم آوار شده . الو الو، من اصَن ميخوام برم زندان، من با اين مادر قبحه كنار نميام. گوش میدى چى ميگم؟ بذا تو فاميل همه بفهمن بذا مشخص بشه كى كلاه برداره، به تخم پسرم و خودم. هاها ها چه فحشايى ميده، پسرش و خودش . اون موقعى كه داشت زندگى منو به باد ميداد اشتباه كردم، هرچى با اين آدم مباشات كردم (جون؟ چیکا کردی باش؟) ، پدر سوخته ١٣٠ تومن داده سيصصصد و شصت ميليون از بغل من تيغيده، ولت كامبيز نميكنم، بهش گفتم ناهيد حالش خوش نيس، هر بلايى سر زن و بچه من بياد تقصير توئه، زندگى تو به آتيش ميكشم...بابا خيلى خب اينو كه نگفتم بهش ناهيد، نه به جان تو ناهيد، نه ميگم، نگفتم خانمم. من كه ازين كارا نميكنم ، زر زر ميكرد يه چيزى گفتم حالا. از چى ميترسى؟ كه برم زندان؟ خوبه بياد دويست تومنم از تو بگيره؟ بذا همه چى جلوى فاميل مشخص شه كه اين آدم چيكار كرده. كمكى ازم بر مياد؟ كفى ماشينتونو در بياريد. شما بشين فرمونو بده راست من هل ميدم، (كى ميگه با پرايد بياى اينجا آخه مردک؟). تخم سگ حروم زاده باز اذيتش كرد ، تو برو سر كلاس حالا، اين چند صفحه كه تموم شه پا ميشم ميام واسه درد همتون ميميرم، من كه ديگه بيكارم واسه همش وقت دارم حالا فقط اگه حوصله داشته باشم ازين گل و شل بيام پايين، منجلابى شده ...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

جایی برای ماندن در پیاده رو


مادر جان چرا اينجا نشستى؟... مادر جون؟
 با صورت چروكيده و پوستى كلفت كه به زحمت چين خورده، لاغر و استخوانى روى دو پا نشسته توى پياده رو، كوچك اندامى به اندازه ى يك صندلى پلاستيكى بچگانه پيچيده لاى چادر گلدار سورمه اى كه فكر نمی كنم چندان گرمايى داشته باشد در اين هواى 7 درجه ى 8 صبحى... 
مى گويد: چه كار كنم مادر؟
- بلند شيد مادر اينجا سرده ، پاشيد من كمكتون مى كنم، جايى ميخواستى برى؟ 
( انتظار مى كشم جواب بدهد ) جم نمى خورد
نه، جايى ندارم برم كه، كجا برم؟
چادرش كنار مى رود، يك جفت دمپايى كرم رنگ از آن ها كه رويش بسته است و پلاستيكى، قديم ها توالت حياط خانه ى پدر بزرگم از آن ها داشت، تويش كه خيس مى شد ديگر خشك نمى شد تا باباجون بيايد از سر نو بشوردشان بگذارد تو آفتاب ايستاده به ديوار تكيه شان بدهد تا آبش برود؛ از آن ها پايش است
- پاشو مادر حداقل بشين رو صندلى هاى ايستگاه اتوبوس، اينجورى پاهاتون درد مياد
گويى همانجا ميخ شده چون آفتاب كمرنگى مى تابد. ولى انگار كه سوز غليظ از آن چادر گلدار نگذرد. احساس مى كنم خيلى وقت باشد روى دوپا نشسته ام، نميدانم چرا همش ذهنم به سمت توالت قديمى توى حياط پدربزرگ فلش بك ميزند... 
حرف نمى زند. مستأصل مى گويم
- هر جا بخواى مى برمت، خونه ى كسى رو كه ميخواى برى بگو
- كسى رو ندارم كه مادر... 
پولهاى ته جيبم را در مياورم، اندازه ى كرايه آژانس نمى شود
- اينجا بى هيچى نشستى، لا اقل اينا رو بگير اگه جايى به ذهنت رسيد تونستى سوار تاكسى شو برو يه جايى، اينجا يخ ميزنى 
- نه مادر خودت لازمت مى شه 
نه لازمم نمى شه
مطمئن كه شدم مشتش را بسته بلند مى شوم مى روم، پشتم را هم نگاه نمى كنم، دوباره سوار ماشين مى شوم ، زار مى زنم و مى روم دانشگاه


ابد یا اعدام؟

طَبَق کِشان و داد و کِل به ارگ بَران
در آن سرزمین بی باران
ترسم از کودکان محکوم به زاییده شدن است
و دلخوشی خشکیده ی آن جسمِ زایان
می گفت انصاف نیست، نیشخندی تلخ توأم با سکوت بر حکمی جاودان ، اعدام
اما تمام آنچه در ذهنم می پلکید؛
جبر زاده شدن به کدامین بهای گران؟ به کدامین گناه کودکان؟

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

آنقدر افراط هایم را بالا آورده ام که فقط من مانده ام و تفریط

از دم ِ در، تا رسیدن به تخت، کش می آیم
زمان، غلیظ می شود
زمینِ گالیله را به دیده باورم آید
و الاکلنگ جانکاه هوای تهوع ؛
به مقصد که برسم، باور امشبانه ی زندگی ام تکمیل است
جز این که فقط
مغازله ی با شکوه و نا متقارن با "او" طلبم می ماند...

غرغر هاى مربوط به گذران نفرت انگيز زمان


هر سال موقع هاى روز تولدم كه ميشه روانى ميشم. انگار كه بفهمم دارم پير ميشم، انگار كه نخوام بگذره، قهر میكنم میشينم تو اتاقم، در نميام. همون روز اينجوريم با يكى دو روز قبلش. انگار كه مثلن تولد، منس باشه و طبيعتا از چند روز قبلش پى ام اس شروع بشه. حالا اينكه دو روز قبلش دو تا ميان ترم هم داشته باشم، ديگه...
دوستام ميگفتن پنج شنبه ميايم پيشت، گفتم من خونه ام ولى اوضاعم خوب نيس، جشنى هم در كار نيست، اگه نيايد خيلى راضى ترم،
زويا گفت پس چارشنبه ميايم، گفتم من خودم شنبه ميام يونى مى بينمتون ديگه.
آناهيتا گفت : تو روز تولدم، ساعت متولد شدنم زنگ خونمونو زدى اومدى تو!
گفتم خب گه خوردم.
گفت: خواهشن از يه هفته قبل نزن به برق. من بخواى نخواى پنج شنبه اونجام.
گفتم بعد اينهمه سال هنوز نفهميدى من اونروز نميخوام كسى رو ببينم؟
گف: منم روز تولدم حوصله نداشتم خب، ديدى كه تو اومدى حاضر شدم تازه! من ميام، فقط پيشت باشم، اصن كارى نمی كنيم، فقط باهم فرندز می بينيم.
داشتم فك ميكردم كه هيچكى اينجورى نيست كه مث من ان بازى دربياره اونم تو روزى كه همه بهش توجه ميكنن، خود آنا هم ان بازى در نمياره خيلى هم خوب ميدونه اون روز هزار تا مهمون مياد خونشون ، من فقط يه كم از بقيه زودتر رفتم.
حوالى يك ماه پيش هم ازش شنيدم كه ميگف: بچه ها ديگه زيادى داريم ميريم اين ور اون ور و ناهار و كافى شاپ و بخوربخور و فيلان، اين ماه ديگه پول برا اين كارا ندارم. گفتم: ديوث اينهمه اين ماه شاگرد خصوصى داشتى، يكيشونم كه پول 4 جلسه رو پيش پيش داد! ادامو در آورد و گف زر نزن بابا ا ا ا ا
بعدش فهميدم برا اينكه داره واسه كادوى تولد من برنامه ريزى ميكنه اين حرفو زده. احساس بى لياقتى محض كردم. يادمه چند سال پيشا فقط يه شعرى رو كه روز تولدش نوشته بودم بهش كادو دادم، دو سه روز بعدش مامان بابام بهش يه تونيك سفيد دادند، چون خيال كردند كه من حال نداشتم برم براش كادو بگيرم. اونوقت اون با دستمزد فك زدنش واسه كلى شاگرد كاملن مستقلانه برا منِان كادو ميخره.
خيلى تو دلم خوشم كه دوستياى قشنگ دارم ،اما بازم دلم نميخواد اون روز كسى رو ببينم.
اصن نميدونم چرا بايد چنين روز مزخرفى تو روزام داشته باشم. هرچقدر هم از روزهاى زندگيم خسته باشم بازم اون روز خاص بدترينشونه. حالا هم دارم از اخلاقاى گندم مى نويسم تا لااقل برا خودم قابل هضم شه، بلكم آدم شدم.
ذهن چندان مرتبى ندارم، اما نميخوام اين روزام بره، كلى توشون كار دارم، وسط اين همه امتحان و بدبختى و كتاباى نصفه و فيلماى تلنبار شده و دلتنگياى ناكام، موقع يه سال بزرگ تر شدن نبود.
من هيچ موقع تو ذهنم واسه خودم آينده رو نديدم، همه ى زندگيم همين روزاست
به تقويم ها و تاريخ نگارها و ساعت ها بگيد روزاى اين دخترک خنگو به اين راحتى ازش نگيرند، خيلى وقت بيشترى لازم داره قبل از اينكه بزرگ بشه