۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

راه


راه که طولانی شود ،
صداها را می شود شنید راه و بی راه
هرکدام به نوبت می آیند به بند
چوب خطِ بَردگی بر بُریدگی های اعصابم می کشند ،
خط ها شُــــرّه می کنند
می روند پشت چشم هایم
حل می شوند در خیسناکی
می شوند اسید سوزان به رنگ سیاه
آه...
کاش راه سرازیری نباشد
کاش چشم هایم هوچی گری به راه نیندازند
راه راه نکنند
صورت بی شباهت به سیرتم را
صداها را نشسته هم می شود شنید :
" طفلک بی گناه ، نشسته سر راه ... "

(...)

لعنت به هر چه راه
لعنت به این مُردگی سیاه


۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

کله سه گوش های یک چشمی


چشمانش را گِرد میکند ، می گوید : "شما خیال کردید این حقّی که مردان دارند برای گرفتن چند زن، این حقّ را ، مردان در قانون نوشته اند؟ "
بعد صدایش را می آورد پایین - مثل این ها که یک چیز بدیهی را بیان می کنند- و می گوید: "نــــــه ! این قانون را خدا نوشته..."
بعد خدا  سیخونکش می زند و می گوید : "خودکارت را بده یه دقه... می خواهم  قانون بنویسم باز،... بدو"
یک احتمالن آدمیزادی از زیر چادر می گوید: "اگر این فساد و فحشایی که از عدم امکان ازدواج پیش می آید، قانونی باشد ، و در ق(غ)الب ازدواج دوم  یا موقّت ، از زنی حمایت شود، بهتر نیست؟!؟! "  بعد یک جوری یک چشمی نگاه می کند که حتمن باید حرفش تأیید شود.
دور و برم را نگاه می کنم ... میلیون ها یک چشمی بِهِم زُل زده اند.
گوشه ی دیوار می نشینم زانو هایم را در بغل می گیرم. اصلاحاتی وجود نخواهد داشت... افکارم خاموش می شود... سکوت خواهم کرد ، برای همیشه...