۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

.

آدميزاد خيلى سختش است با اين هايى كه غصه شان يك راست بروز مى كند توى رفتارشان، دَم پَر بشود. مى آيند غصه دارند، نمى فهمى چه شد اصلاً، نمى فهمى با تو بد است يا غمش سر ريز كرده روى تو؟ يا اصلاً تو را مى بيند، نمى بيند؟ حواسش هست، نيست؟ خطايى كرده اى كه اينجور رفتار مى كند؟ خطايى نكرده اى؟ چه كار كردى پس؟ ها؟ شايد بايد مثلاً حفظ حجاب كنى! يا چه بدانم، ساكت شوى؟ ساكن شوى؟ احوال پرسى كنى، نكنى؟ مى گايد اعصاب را اين بلاتكليفى ها؛ يواشى مى گويى: ”سلام حاج خانوم“ ! محل نمى دهد. داد مى زنى كه: ”احوال شما؟ خوبين؟“  بعد نمى فهمى عينش هم نيست يا كه مثلاً گوش هايش سنگين شده؟ كر نشده باشد يكهو؟ چشم هايش كه مى بيند دهانت را كه تكان مى خورد مدلِ ”سلام“ كردن! زل مى زند توى چشم هايت. از درجا زدن باز مى ايستى؛ از نفس افتاده و خيس از عرق مى خواهى كش بيايى بالايى رويت نمى شود، مى خواهى كش بيايى پايينى، باز رويت نمى شود.
با خودت دودوتا چارتا مى كنى مى بينى كه آخر حاج خانوم تا ديروز ها حرف مى زد، غُر مى زد به حاج آقا. حاج آقا مى نشست توى تراس چپق دود مى كرد. حاج خانوم الكى گله مى كرد كه مثلاً ”چرا در را باز مى گذارى؟ مگس مى آيد!“حاج آقا نمى شنيد كه؛ اما مى فهميد مدل دهان حاج خانوم شبيه غر زدن است.
رد مى شوى مى روى يك پشتى كش و قوست را بيايى تا سرد نشده اى، بعداً ها دم بقالى كه يك خامه از اين پاكت صورتى ها گرفته اى آن دستت و يك نان بربرىِ گردِ خميرِ سنگين توى اين دستت، و دارى تصميم مى گيرى كه هر دو را بگيرى كدام دست كه يك دستت برود توى جيبت، مى شنوى از همسايه آن ورى كه از همين چند ديروز پيش ها تا امروز حاج آقا ديگر نگاه هم نكرده توى دهان حاج خانوم. فقط استفراغ كرده و باد در داده و چشم هايش بسته بوده شاش كرده توى جايش. بعد حاج خانوم ديگر نمى فهمد كه چه مى گويند به اش. شايد هم مى فهمد و حسش نمى آيد كه جواب بدهد، شايد هم حواسش نيست اينجاها. دارد فكر مى كند هِى.