۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

کون کی سوراخ تره؟

-خانوم شما برو بشین اون ته.
(یه سری عملی و کراکی و اینا، تازه وارد، آوردن تو بازداشتگاه)
چادرمو هم کشیدم پا شدم رفتم اون پشت ، دیدم صندلی چیدن به اصطلاح مثلن بهتر از صندلیای این ور. نشستم رو یه صندلی پشت ِکمد، به حال موش مردگی.
هیاهو بلند شد:
-چه خبره ؟ ساکت بابا اعصاب نداریم...
-آخه جناب سروان آبکش به کفگیر می گه تو چرا کونت سوراخه؟ تو که کونت سوراخ سوراخه آخه کونکش!
بعد رو کرد به افسر نگهبان به حال اعتراض:
جناب سروان خدایی ما رو هی هر روز ور میدارید میارید اینجا که چی؟ ما اصن خدایی کاری نکردیم که...اصن قیافه ی ما به خلافکارا میخوره؟ این دیوسو می بینی الان اینجا نیشسّه؟ این کفگیرو؟ این تو سَقِ دهنش الان تیغه، اونوَخ به من می گه تو تریاک کردی تو کونت اومدی تو. آدم عاقل تریاکو تو کونش میذاره یا تو دهنش میذاره؟ من اگه بخوام استفاده کنم ،اصن تو دهنم میذارم میام تو، چرا بذارم تو کونم آخه آبکش؟ جناب سرهنگ، این خودش آخر هفت خطاس، جون من دهنشو بگرد!
صدای پاسبانا و افسر نگهبان اومد، یواشکی به هم دیگه میگفتن: از صب تالا دهنمون سرویس شده کلافه شدیم ، مهدی ولش کن بذا بگه یه ذره بخندیم بابا...
یارو تلو تلویی خورد و گف: امروز شب عزیزیه؛ به مناسبت امروز که عاشوراس میخوام براتون از مهستی بخونم (حالا کِی بود؟ اواخر ماه صفر )...شروع کرد خوندن :
- سلام من به تو یار قدیـــــمی،منم همون هوادار قدیــــــــ
اون ماموری که ظاهرن اسمش مهدی بود گفت: خفه شو مرتیکه، اینجا ازین چیزا نخون بینیم
- ولش کن مهدی بذا بخونه...
یکی دیگه از همون آدمای هم ردیف عملیه که انگاری همون آبکش بود گف:
- ببین داداش ، ما که هیچ کاری نکردیم باهامون اینجوری برخورد میکنن، وای به حال تو که تو خودِ اینجا داری مهستی میخونی... همین آدما (با دست عوامل بازداشتگاهو نشون می داد)، همینا ، می برن اعدامت میکنن، بدبخت فلک زده.
-باز تو زِر زدی آبکش؟ من خودم آخر این حرفام ،من نمازم قضا نمیشه هیشوَخ، همی الان من نماز اول وقت خوندم (حالا ساعت پنج عصر بود)...فک کردی مث تو گناه کارم ؟ دیوس؟
- تو که آخه چند ساله نماز میخونی وضو نمی گیری، بی وضو که قبول نی مرد حسابی...
(مأمورا همه نشسته بودن غش غش می خندیدن به داستان)
- من وضو بگیرم یا نگیرم چه فرقی به حال تو داره آخه؟ اصن باشه، براتون روضه میخونم به مناسبت این شب عزیز.
بعد یه خورده زور زد حال گریه بش دست بده، شروع کرد:
یه همچین شبی دو تا دسّای علی اصغرو قطع کردن انداختن تو سر علی اکبر...
دوباره هم قطارش پرید تو حرفش گف: بی شعووووورِ نَفَم، دستای علی اصغرو قطع نکردن که...
- باز تو زِرت و پِرت کردی؟ اصن من دارم میخونم، من دلم میخواد بگم علی اصغرو قطع کردن، به تو چه؟ ها؟(من اون ته نشسته بودم چادر کشیده بودم سرم، مث بز می خندیدم) مثلن الان فک کردی من اینجوری نگم کسی گریه ش می گیره؟ همین اینا رو می بینی اینجا نیشستن؟ (دو دستی مأمورا رو نشون می داد ) ، همین فلان فلان شده ها خودشون همه غلطی می کنن، تالا رنگ مهرم ندیدن هیشکودوم، همینا که ننه ی مردمو میگان خودشون دهن سرویس تر از همه ن.
بعد اومد جلوی میز، دستشو گذاشت رو تلفنِ سبزِ رو میز ، ازین قدیمیا که دکمه هاش مربعای سیاه کوچیکه، گفت : به قــُــــران انقد دلم برا ننم تنگ شده، (با حالت تضرع ) جناب سروان بذا یه زنگ به ننم بزنم.
نگهبان بلند شد دستبندو از یه دستش وا کرد کشوندش عقب ، اون سر دستبندو زد به لوله ی گاز. گفت: بشین دو دقه الان میان منتقلتون می کنن.
- جناب سروان حَرضِتِ عباسی من، ننم انقد دسبند طلا دوس داره، ( بعد دستبندرو تکونی داد و گف)این البت خیلی سنگینه، اگه طلا بود ننم  عاشقش می شد...
در باز شد یه مامور اومد ، یه پرونده گذاشت رو میز، افسره امضاش کرد ،گفت: ببرشون.
کفگیر دوباره دهن باز کرد رو به افسر:
جناب سروان خدایی من اصن سابقه ندارم. کلهم بیس و پنج شیش بار منو اوردین اینجا واسه هیچ و پوچ، الله وکیلی مفتی خندیدین به ما، عب نداره، جون اون امواتت ولمون کن بریم...
سرباز با تشر : را بیفتید دیگه.
- نه به قرعان اگه برم، اول شوما بفرمایید...
(تو راه رفتن یه آهنگ از گلپا میخوند که یادم نیس کدوم آهنگ بود)
یکی از مأمورا بعدش گفت: بابا از صب دیوونه شدیما، خوبه یه ذره خندیدیم ، خانوم بیا بشین اینور...

۱ نظر:

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم