۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

بام دوشنبه


داشتم به خودم قول می دادم که اگر رسیدم بالا جایزه م اینه که هرچنتا خواستم می تونم سیگار بکشم برگشتنه ( تو ذهنم عذاب بود که تنگی نفس و قلب دردم مال سیگاره، ینی اگه برسم بالا ینی نه تنگی نفس دارم نه قلب درد، باریکلا توجیه) یه دسته بچه مدرسه ای دختر، با یه معلم آقا داشتن همینجوری یللی تللی می رفتن بالا منم پشتشون ، بارون میومد تو یه هوای باحالِ خنک وسط تابستون
[ وایسید ، شاشم گرفته ، الان میام میگم بقیه شو.... ]
بعد دو تا لاشخور داشتن میومدن پایین، فک کردن منم مدرسه ای ام، نی که با مقنعه از دانشگا میومدم.....
[ من می خوام تعریف کنم برادرم نمی ذاره، یه قوطی کنسرو پلمپ داده دستم ، می گه اینو خودم تولید کردم. می گم باشه. بعد می بینم سَبُکه. می گه خودم تولید کردمش. ( رفته سمنان کارخونه کنسرو سازی بخره ) قوطی خالی زده . می گه توش چُسه. می خوام بازش کنم ، می گه: نکن، نکن ، نکن ، نکنیا. می گم خب چرا؟ چی توشه؟ سبُکه! می گه : چُسه...بِده...( می گیره از دستم می ره)
هی تعریف می کنه ولی من خندم نمیاد. می گه به یارو گفتم مشروب داری؟ یارو یه گالن 20 لیتری عرق سگی داده همینجوری دستم ، بعد مأموره اومده بهم گیر داده گفته چرا از این مشروب خریدی؟ این الکل با آب قاطی می کنه میندازه به مردم، خودم برات هرچی می خواستی میاوردم
هی خندم نمی آد. نشستم مثِ سگ. چون مامانم گیر داده بود از عصر تا شب . یه سَره... خلاصه که ولش کنید این برادرمو، به من گوش بدین ]
داشتم می رفتم بالا پشت بچه مدرسه ای ها، دو تا بچه فلان داشتن میومدن پایین مسخره م کردن. یادم نی درست ولی یکیشون یه چی گفت اون یکی گف : هییییییـــــــح. ینی که لج در بیار خندید. بعد یه آقای پیری مثِ فرفره از بغلم رد شد. با فاصله ی 10 قدم تند تند پشت سرش رفتم. یه سگه شکل سپید دندان، همونجوری خوشگل ، از بالا میدوئید پایین، نگاش کردم کِیف کردم. بد دیدم که آقائه هم نگاش کرد کِیف کرد. هی پشت سرش رفتم، بعد دوئیدم برسم بهش. گفتم میشه کنار شما راه بیام؟ یه جور باحالی گف که بله بله البته.
شروع کردیم از این در و اون در صحبت کردن؛ خیلی میفهمید. بس که با فهم بود حال می کردم درباره ی همه چی باش حرف بزنم
تهران تمیز بود، خیلی هم قشنگ ، بارونشم خیلی درد داشت
بعد گف که شرکت نفتی بوده، سال 46 شریف مهندسی شیمی نفت خونده بوده. گف اون موقه شما هنوز نبودی، گفتم بله . بعد گف برادرتم نبوده، گفتم بله. بعد گف که مادرتم احتمالن بچه بوده. گفتم بله ، 6 ساله. بعد بهش گفتم که آقای دوس پسرم فلان جا کار می کنه. گف که آفرین خیلی خوبه ولی اینجور آدمی زیاد پیشت نیس همش تو بیابوناس ( گف : حالا نری بهش بگی! گفتم: خب) گف منم اینجوری بودم جوونیام، واسه خانمم خیلی مشکل بود، زمان جنگم بوده و فیلان. گفتم من راضیم عِب نداره، گف خب.
تا ایستگاه 2 رفتیم، آویزون شده بودم از میله های یه جایی، فک می کردم به اینکه یه عالمه درخت کجای تهران داشتیم که من الان از این بالا دارم می بینمشون اما یادم نیس کجاس؟ رفته بود آب پُر کنه. گفتم کجاس اون همه درخت داره؟ بعد بهم گفت کجاس. بعد یادم اومد کجا بوده. بعد دیگه همین.
خیلی می فهمید. دلم برا آدم بفهما تنگ میشه همیشه . جایزه ام که یادم رف به خودم بدم اصن. بس که هرچی گفتم فهمید به قرعان.



۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

برگه ها


آدما برگ برگ تموم می شن
بعضی مثل درخت
بعضی مثل یه کتاب خوب
بعضی مثل جزوه ی حجیم شب امتحان، که خوانده نخوانده شب آخرشان است
بعضی مثل دفترچه یادداشت
بعضی مثل برگه های تقلب که یواشکی می بیننشون ، رد و بدلشون می کنن و بعدم گم و گورشون می کنن
بعضی مثل یه مجله ی زرد کم/ پُر تیراژ
بعضی مثل یه دفتر چرک نویس 40 برگ برتر(؟)
بعضی مثل یه جعبه دستمال کاغذی 200 برگ
بعضی مثل همشهری همیشه تو همه دکه ها زیادن اما وقتی لازمشون داری ، هرجا سراغشونو بگیری تموم شدن
بعضی مثل دست نوشته های قدیمی که یه شب بارونی برای آخرین بار خونده می شن و برگ برگ توی شومینه گُر می گیرن
بعضی مثل یه برگ A4 سفید که می شه همه جاشون نقطه بازی کرد
ولی بعضی مثل یه دفتر شعر جیبی، با اینکه خیلی وقته تموم شدن اما همیشه تو یه جیبی، کیفی، کشوی قفل داری، جایی ، می مونن و یادشون تو ذهنت برگ برگت میکنه...
بالاخره همه برگ برگ می شن