۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

مامان بهار

مرتيكه ى پفيوزى كه آمدى چهار تا انگشتت را گذاشتى روى شانه ى مامان بهارم، انگار كه لباس صورتى مامان بهار سنگ قبر است و شروع كردى به پيس پيس كردن آن سوره يا صلوات يا آيت الكرسى يا هر كس شعر ديگرى كه مردم چهار تا از انگشتشان را مى گذارند روى سنگ بى جان هى مى كوبند و به عنوان فاتحه مى خوانند! مرتيكه ى نفهم ! بهت خيره شدم و با غيظ فحشت دادم و بعدش هم با همان دستمال گردن مشكى دور گردنت خفه ات كردم.
بعد به خودم آمدم ديدم كه فقط با غيظ بهت خيره ام . عين توى فيلم ها.  نه فحشت دادم، نه زدمت، نه هيچى؛ هنوز كه زنده اى و چهار تا انگشتت روى شانه ى مامان جون است و هنوز دارى پيس پيس مى كنى.
كاش فهمت مى رسيد كه مامان جونِ من هنوز جان دارد ، روحيه لازم دارد نه فاتحه.
آن روزها كه از پشت شيشه ى آى سى يو نگاهش مى كردم مى گفتم عيب ندارد خب، همه پير مى شوند مى ميرند، ولى الان كه دستم را فشار مى دهد هيچ چيز توى ذهنم راه نمى دهم، همه فكرها را ميخواهم بزنم با ساطور له كنم . مى ديدم هركس مى رسيد از راه، زرتى مى زد زير گريه، اوهو اوهو راه مى انداخت، حرص مى خوردم. گفتم بهشان آخر لا مصب ها! اين بنده خدا اگر قرار باشد بميرد هم اين طورى روحيه اش را تخمى نبايد بكنيد كه.
اصلن اول اولش هم تا چند وقت نمى رفتم ديدنش. فاز برم داشته بود كه بميرد يهو، بعد غصه اى كه بايد بخورم زياد تر بشود. خلاصه رفتم يك روز. اعصابم گاييده شد از آن همه گريه و بغض. ولى يك پيشرفت چشمگيرى كه توى فاميل ديدم اين بود كه قبل از اينكه يكى بميرد همه هر روز مى آيند بهش سر مى زنند. اين ها همه از من يكى با شهامت تر بودند خب. آفرين بهشان.