۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

شک نکن، آنکه سپردند به دستت، دلربایی بِه زِ مَن می داند


هی می شنوم صدای دلبری و دلربایی را
اما من پلکهایم سنگینی می کند، او را به جای من به دل ببند
بیدار شدنی در کار نیست
هی لـَخت تر و کرخت تر می شوم
دوست دارم عمیق تر شود این بی حسی
فقط صداها می آیند، و چه شیرین و لطیفند،
اما نمیخواهم جایگاه هیچ کدام از صداها باشم
می خواهم پایدار تر شوم در این نا هشیاری
پرده ها را کشیده ام و باریکه های نور را کشته ام، اما باز هم سنگینی غروب آفتاب را بر پلک حس می کنم
صدا ها کم کم محو می شوند
 به همهمه ای خوشایند بدل می شوند
هر چند ثانیه یک بار به مغزم رسوخ می کنند
ثانیه ها به دقایق تصویر می شوند
و کم کم قطع ارتباط مطلق با دنیای حواس، ظلمت و سکوت را برم چیره می کند...

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

خیابان رد شدنی دستم را فشار داد گفت یک روزی هم می شود که بابای آدم نیست


حالا هی صاف و صوف می نشینم که بهشان بگویم یعنی من خیلی برایتان احترام قائلم. که به پدر ثابت کنم بلدم با آدم بزرگ ها کنار بیایم، که مطمئن باشد توانسته خوب تربیتم کند. تعریف که می کنند با نگاهم کلی نشان می دهم که خیلی با دقت دارم گوش می دهم، که خیلی توجهم را جلب کرده اند اما فقط خودم می دانم چه زجری می کشم. خوشحالم که  هنوز یکی از آنها نیستم، البته شاید هم روزی بشوم، نمی دانم آدم که پیر و خرفت بشود در حالی که همه ی زندگی اش را صرف کرده تا آخر بگوید من بچه های خوبی تربیت کردم و از بچه های من بهتر اصلن نیست چه حسی دارد. از همین های زندگی می ترسم دیگر، که یک روزی بنشینم تعریف کنم من فلان کار های مهم را انجام داده ام فلان جاها رفته ام و بچه هایم را به فلان مراتب بلند بالا رسانده ام و همه ی این ها را ، با از صبح تا شب، چند شیفت توی چند دفتر معتبر کار کردن،  بدست آورده ام و الان هم که پیرم خیلی راضی ام از اینکه بچه هایم آن سرِ دنیا خوشحالند و من تنها مانده ام در یک سیاه چاله دو زانو نشسته ام، هر از گاهی با چهار تا آشنای قدیمی کاپوچینو با شکر قهوه ای می خورم و اوکی اوکی راه می اندازم و آشنا قدیمیه با کمال میل بچه اش را می سپارد دست من تا از تجربیاتم و موفقیت های بچه هایم در گوشش بخوانم و  بفرستمش ور دل دلبندانم. بعد بقیه را هم مثل خودم وادار کنم به تظاهر رضایتمندی و خوشبختی و خرسندی، بعدش یک روزی هم که نمی دانم کِی، خانه رسیدنی، هنوز کراواتم را نکنده، بمیرم آرام. لابد وصیت هم قبلن نوشته ام و بعد از اهداء همین خانه ی فکسنی به ورثه، متذکر شده ام که روی سنگ قبرم بنویسید انسانی بسیار اصیل و نژاده بود که با لبخندی دردناک بر لب مُرد.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

حافظه حافظه غمیست عمیق

خيلى آرام و كم صدا مى آيم می نشينم روى دسته ى صندلی ولو می شوم روی میز به این فکر می کنم که باید فکر کنم. آنقدر خودم را نگاه نکرده ام شاید نفهمیده ام که زیر چانه ام جوش درامده. باید دستم را زیر چانه ام می گذاشتم حتمن تا بفهمم چه دردی دارد.  کتاب زیر دستم روی میز خیس می شود اما برایم مهم نیست. همیشه روی کتاب خیلی حساسم که تمیز و سالم بماند اما این یکی نمیدانم چرا حرصم را در نمی آورد. لابد چون آهتگ های معروف را همه را با یک تنظیم کلیشه ای باز نویسی کرده اند.
 به خیلی ها گفته بودم که حافظه ام ضعیف شده اما نمیدانم به کی ها. می روم فرو در فکر دیشب که اصلن چی شد. فقط یادم است که زده بودم به گاردریل، انقدر مبهم. یادم هست حتی توی یک پارک یه جایی شاشیدم. حالا افتخار نیست گفتنش ، اما تنها چیزهاییست که به خاطرم می آیند. غنیمت می شمارمشان که شاید باقی قضایا از توی حافظه ی تصویری ام کله درآورند، یا اگر بخار گرفته اند گرمشان کنم که معلوم شوند. بعدش نفهمیدم چی به چی شد، کی مرا پیدا کرد، کجا بودم اصلن، کی برگشتیم تهران. فقط چشم باز کردم یک بار جاده بود. یک بار قبلترش محمد از توی پارک بلندم کرد گفت بدو ، منم دوییدم لب جاده تا رسیدم به ماشین. حالت تهوع هم شاید داشتم، یا اینطور حس می کنم که داشتم، چون اُق که می زنم یادش میفتم. صبح زود باز چشم باز کردم نمی دانم چرا اول ساعت را نگاه کردم، شاید ۴:۳۸ دفیقه بود، مطمئن نیستم، بعدش تازه دیدم توی تختم خوابیدم با یک عالمه لباس. همه را در آوردم به جز ملزومات، شاید راه نفسم باز شود. بعد رفتم تا یخچال و یک آب بیمزه همطعم آب دهان مرده خوردم بعد دویدم تا دستشویی و به این فکر کردم که چهان می گوید: «آب بدنت کم بشه سردرد می گیری.» بعد گفتم به خودم الان دیگر آب خوردم لابد خوب می شوم. بعد با گوشی ور رفتم تا حالت تهوعم یادم برود. دوباره خوابیدم. به زنگ تلفن بیدار شدم که زود قطع شد. بلند شدم آب های بیمزه ای را که خورده بودم به بدترین طعم ممکن بالا آوردم. بعدش نشسته بودم چهار زانو کف حمام بابا اینا، به گندی که همانجا زده بودم فکر می کردم، نه هیچ جای دیگر. بعدش آمدم همانجوری خیس و ولوشو لای پتو خوابیدم. نمیدانم داغ بودم یا یخ. انگار همه رفته بودند. حرف بیمه و اینها شنیده بودم قبلش. تند تند نفس می کشیدم که اُق نزنم. چه زشت! عین این زائو ها افتاده باشم و گند بکشم همه چیز را. بعد مامان آمد چای لیمو به خوردم داد. دهنم گس شده بود. بعدش بستنی چیلی گفت میخوری؟ هیچی نگفتم، داشتم فکر می کردم که اصن چی داری میگی ، که آورد داد دستم. یک قاشق خوردم اولش طعم تند زد توی دماغم بعد ولو شد روی زبانم ، تازه فهمیدم بستنی گفته بوده. تا اینجا هنوز همان صحنه  گاردریل ها هم یادم نمی آمد. تا الان هم -که دست زیر چانه گذاشته ام و درد جوش را حس می کنم (که البته جوش نبود، انگار به یک جایی خورده که درد می کند) و فکر می کنم کِی پیرهن قرمز ستاره دار پوشیدم- البته یادم نیست. فقط در حد یک تصویر مبهم است خیلی اگر فشار بیاورم تازه. مامان هم هیچی نمی گوید. خاله هم آمده، می گویم خوبم که باز شصتاد تا دارو برایم تجویز نکند.
 هیچی دیگه همین. این نوشته یک چیزیست بین خودم و حافظه ام. می خواهم بهش بگویم دارم با چنگ و دندان نگهت می دارم. بعد می آیم دو تا آهنگ از کتاب پیزوریه از حفظ می نوازم هرچند انگشتانم قفلند، اما شنیدم حافظه هه دارد می گوید : خب منم با چنگ و دندون نگهت داشتم نکبت. ولی زر می زند...

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

asabaoni chjera? delkhore bd bonbart residee e


فقط يكى به من بگويد حرف هايم را كه به خشت خشكى نمى ارزند، بگويم كه چه بشود؟ در كل كه آدم حرافى نيستم ، حرف هم اگر ازم بپرسند فقط اگر مجبور باشم جواب مى دهم. جواب بدهم كه چه بشود؟ چى ميشه آخرش؟ ها؟
عصبانى ام.
 ساعت هاى بيزارى ام را مى برم لا به لاى كتاب هاى خاك گرفته ى دست فروش گم و گور مى كنم؛ مى كوبمشان با كيف به صورت مرتيكه ى بيمار دست هرز توى بازار؛
 سيگار را كه گذاشته ام كنار، ولى گريه هاى بى سر و تهم را همراه قوطى هاى 330ml  ويسكى های كابينتِ زيرِ سينکِ ظرفشويى خالى مى كنم توى ليوان، يا توى عينک شنا جمعشان ميكنم، پريروز ها حتى توى عينک اسكى بالاى تله سيژ مثل سگ هق هقشان كردم ، عينک خودم نگه شان نمی دارد، می گويد لو می رويم، می گويد رويش حساب باز نكنم. می گويد: سيسسس، خفه. الان بايد به شونصد نفر جواب پس بدهيم...