۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

به مناسبت روز زن

نگاه نگاه مى كرد توى صورت همه ى دختر ها و زن هاى اتوبوس.
بعد يك جورى سر تا پايشان را برانداز مى كرد كه ببيند زن ها با دختر ها چه فرقى دارند. نگاه به استخوان بندى سرشانه و لگن و قيافه و ابرو هايشان مى كرد. انگار كه مى خواست ببيند چند تايشان استخوان تركانده اند. مى خواست ببيند معلوم است كدام هايشان زن اند يا نه.
يكى يكى با صراحت تشخيص مى داد كدام ها دخترند، كدام ها زن. بعد يكى يكى حدس مى زد كه كدام يكى از اين  زن ها ، مردشان ولشان كرده و رفته. بعد يكى يكى نگاه مى انداخت به آن هايى كه حدس زده بود دختر باشند. اشك مى ريخت.
بعد يواشكى خودش را نگاه مى كرد. مى خواست ببيند توى كدام دسته است. بعد دوباره نگاه مى كرد به بقيه. با نگاه به يك دختر بچه ى كوچولو موچولو و ظريف مريف كه مى خواست به اش دستمال كاغذى تعارف كند اما رويش نمى شد، هق هق ش شد. دختر بچه توى گوش مادرش آرام گفت: ”مامان بهش دسمال بدم؟ “ مادر، با احتياط لبش را گاز گرفت يك كمى ابرويش را بالا انداخت كه يعنى: ”هيس! نه!“  
رويش نمى شد دستش را بياورد تا دم چشمش و اشكش را بمالد به پشت دستش. خوش داشت فرض كند كسى متوجه صورت اشك آلودش نيست. رو كرد به پنجره . مى خواست سرش را بالا بگيرد كه باد بخورد اشك هايش را خشك كند. ولى چشم از خيابان نكَنْد. آن پايين يك ماشين گل زده ديد، كه تويش داماد دارد. لابد داشت مى رفت پىِ عروسش. يادش آمد كه يك روزِ نه چندان قديمى تصور كرده بود كه او هم بالاخره بايد خانومى بشود براى خودش. فكر كرده بود زن شدن آداب و رسوم دارد. آرزو كرده بود جشن بگيرد زن شدنش را. آرزو كرده بود كه عاشقى اش قشنگ بماند. بعد ديد كه نشده آن جورى. پول اتوبوس توى دستش مچاله شده بود. درِ اتوبوس باز شد. توى اتوبوس هياهوى پياده و سوار شدن راه افتاد. زن كوچك پول مچاله شده را گذاشت كنار دست راننده روى داشبورد. كيفش را انداخت روى كولش. رفت.