۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

ربع قرنی از تو گذشت

من که همه‌اش یا دارم کله می‌سایم به آینه‌ی آسانسور
یا کولی وار می‌رقصم با چشمان بسته
و در پشت پلکهایم تویی، با همه‌ی زخم‌هایت، که انگار هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند
یا سر کوه بلندم، از آن بالا فریااااد میزنم، با صدای پچ‌پچ یواش : "کجایی پس؟"
جاده ها خلوت شده‌اند از اینجا
ولی تا من برسم پایین دوباره شلوغند
هرچه می‌آیم به تو نمی‌رسم
نکند باید راه بیفتم؟
ای بابا! سخت شد که!
هر کس یک طرف را نشان می‌دهد که "برو"
می‌گویم تهش یعنی رفتن جزء لاینفک است؟
نمی‌شد هیچ کس راه نیفتد نرود؟
وسط فریاد یادم می‌افتد که یادم رفته کرکر خندیدن چه شکلی بود
ای بابا! چرا این آدم‌ها همه‌شان شبیه تو می‌شوند؟
ای بابا! چرا از نزدیک همه‌شان شبیه هم‌اند به جز شبیه تو؟
به گوششان یک شماره پانچ شده
از وسط میدان برایم داااد بزن
زبان نداری؟
زبانت را کی بافته؟
سوت بزن، ویولن بزن
دستت را کی کوتاه کرده؟
هااا! کلام را دیدم از دهان شیرینت رنگی رنگی درآمد
پس چرا خودت سیاهی؟
نکند تو همان کلاغ زاغی هستی که دهان باز می‌کنی سبزقباها از توی دلت می‌پرند بیرون؟
کی چنگت گرفته؟
چرا خون افتادی؟
کلاغ مفرغی سیاه نبودی مگر؟ که دهان باز می‌کردی سبزقباها می‌پریدند بیرون؟
مفرغ که خون نمی‌افتد بابا، تو هم مسخره کرده ای ما را
نکند یکی از قصد تو را عوض کرده که من را اذیت کند؟
من دیدمت وسط میدان نشسته بودی زمین با مرصاد
می‌خواستم فریاد کنم "آناییتاااااا..."
کلمات ولی مثل سرب، پِلِق، افتادند روی پایم
و بعد قل خوردند رفتند پایین
به صدای ملخی می‌مانست که دور می‌شود
یادت می‌آید آن موقع که گفتی دور شدیم اما نزدیک‌تریم؟
من نفهمیدم که دروغ گفتی
چون از قصد نگفتی
اما اگر توی میدان بودم، دهانم نزدیک دهانت بود، شروع می‌کردم به حرف زدن
و تو، مثل بچه‌های دو ساله، با همه‌ی دهان، مرا می‌بوسیدی
دیگر نمی‌خواست دنبال سبزقباها بدوم، مستقیم می‌خوردمشان
و کرکر خندیدن یادم می‌افتاد
هاهاهاها... زبان لوسی...
آن وقت دیگر آدم‌هایی را که سر چیز‌های مسخره فریاد می‌زدند، نمی‌شنیدیم
حرف دعواهای کهنه، ابوطیاره‌های قراضه و جهاز برون و کنترل تلویزیون و شماها منو درک نمی‌کنید و ....
گرچه هنوز آدم‌ها داشتند آتش می‌گرفتند و زخم ‌می‌شدند و منفجر می‌شدند
و نمی‌شد کتمان کرد لاخه لاخه آدم‌هایی را که به در و دیوارِ زمین چسبیده بودند
دیگر وقت نمی‌شد کسی بگوید: "شماها من را درک نمی‌کنید"
چون درک نمی‌کنیم که درک نمی‌کنیم. به درک که درک نمی‌کنیم
مگر آدم ها را نمی‌بینی که دست‌هایشان هر روز آب می‌رود؟
مگر عقربه ها را نمی‌بینی؟ چنان تند میروند که انگار جنگ است
که یک ربع می‌گذرد معلوم نیست ربع ساعت است یا ربع قرن
بس که نمی‌شود دنبالشان کرد

سوتی، جیغی، چیزی بزن!
کلام که هیچ، کله‌ام هم سربی شده
دارد می‌زند به قلبم
دست و پاهایم هم آب رفته و کوتاه شده
کم مانده سرب خالی بشوم، قل بخورم بروم پایین