۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

يك عمر برايت مغز بادام خشك مى كنم، فقط باش

بادام خشك كرده بود و مولينكس كرده بود و توى شيشه ى مربا كرده بود و يك قاشق چاى خورى هم تويش فشار داده بود. از زير تختِ مامان جون درش آورد و گفت: " من خودم از جينسينگ بهتر براش درست كردم." آخر بابا داشت توصيه ى جينسينگ مى كرد كه خوب است و قوت دارد و اينها.

ميخواست يك قاشق بگذارد دهانش، ولى مامان جون دهانش را باز نمى كرد و غر مى زد. خيلى آرام گفت: "يه قاشقى بخور جون بگيرى".

مامان جون هم نگاهش كرد و دهانش را باز كرد و از آن بادام هاى آسياب شده ى خوشمزه اى خورد، كه باباجون خودش با دست لرزان دهانش مى گذارد و به هيچ كس ديگرى نمى دهد و تعريف مى كند كه اول ريخته توى سبد خشكشان كرده كه كپك نزند و نرمى اش به خاطر روغنِ خودِ بادام هاست.

بابا كنار پاى مامان جون روى تخت نشسته بود، همان طورى شانه هايش را گرفت كه بلند كند و بنشاندش ، دايى هم آمد كمك بابا. نه كه مامان جون سنگين باشد؛ آنقدر نحيف است كه آدم مى ترسد بشكند. توى همان هيرى ويرى دختر دايى ام گفت كه زن دايى گلخندان هم مُرده. 

گفتم: "عه!" 

خوب حواسم بود كه خيلى واكنش نشان ندهم، چون ديگر به مامان جون خبر مرگ نمى دهيم. ولى احساس كردم اسم گلخندان را شنيد. بحث انداختم كه: "مامان جون چقد اسم فاميل هايت عجيب و غريب است ها! خاله ملوس و زن دايى گلخندان و عمه ملوس و آقا شجاع و... ".  

مامان جون به حرف آمد كه: "ملوس زنگ زده؟" گفتم: " خاله ملوس؟ نمى دونم! " 

دايى دنباله ى حرفم را گرفت كه : "خاله ملوس خيلى از عمه ملوس قشنگ تر بود"

مامان جون گفت : " عمه ملوس خيلى خانوم بود. با اينكه آقا شجاع مُرده بود، هنوز هر وقت مى رفتم سر بهش بزنم مى ديدم صبحا مى آد جلوى رخت خواب آقا شجاع و صبح بخير مى گه، جاشو جمع مى كنه. همه زندگيش آقا شجاع بود. خدا بيامرزه هر دوشونو، دو تا فرشته ى عاشق بودن"

بابا هندوانه را بى هسته مى كرد و با چنگال مى داد به دست مامان جون. مامان جون اما دستش به دهانش نمى رسيد. همه مى ديديم و كمك نمى كرديم، كه خودش سعى كند و بتواند. بالاخره دستش را بالا آورد و خورد هندوانه را. مزه كرده بود به دهانش. با خجالت به بابا گفت : "دستت درد نكنه آقا داوود، زحمت كشيدى" 

مامان به باباجون گفت كه: "باباجون، اگه نماز مى خوايد بخونيد تعارف نكنيدا" 

باباجون گفت: " عيب نداره ، وقت زياده. حالا گفتند نَـ ماز، نگفتند كه بِـ ماز كه! "

بابا تخمه شكست و گفت كه : " حج عمره رو مى خوان تحريم كنن"

باباجون زود گفت كه : " والا بايد همه شو تحريم كنن اصن، يعنى چى؟ كى گفته خدا اونجاس؟تو عربستان صعودى؟ كه اين همه پول از همه جاى دنيا ميره اونجا خرج مى شه، كردنش تسليحات مى ريزن سر بندگان خدا. پولى كه اينجورى بخواد خرج بشه مى خوام نشه. حالا به من نگن حاجى اصن."

بابا گفت:" آخه گذاشتند انقدر جمع شده كه برا صد سال ديگه هم داره." 

باباجون گفت: "من خيلى ناراحتم از اين قضيه، با اين ادعاى دين همه رو چپاول كردن. حتماً مى بايد افتضاح فرودگاه جده سر مردم ميومد تا حج رفتنو از سر مردم بندازن؟ عربستان خيلى اذيت كرد ايرانو، سر همين قيمت نفت، سر خيلى كاراى ديگه..."

داشت ادامه مى داد كه مامان جون به سرفه افتاد، بابا جون شتافت به آرام كردنش و انگار كه هيچ وقت وسط هيچ بحثى نبوده خوش اخلاقى تحويلش داد.