۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

چند روز بی کسی می کُشد

زندگى ام خلاصه شده بود روى نهايت ٢ متر جا. بعله؛ اندازه هم گرفته بودم با كاغذ آچار. يك متر عرضش بود، دو متر هم طولش. با احتساب بيست سانتى متر حريم دور و بر تشك، مى كرد به عبارتى سه متر و بيست سانت حالا. همه چيز را هم توى آن يك متر و بيست سانت حريم جا داده بودم: بشقاب، خرما، جعبه ى دستمال كاغذى، فندك، جزوه، ساعت مچى، جوراب، جا سيگارى، ليوان، موبايل، يك دانه از اين پتو نازك ها كه طينتش از ملافه هم كمتر است، دفتر سر رسيد، خودكار مداد و عينك. اصلاً اين حريم بيست سانتى همه ى جهان اطرافم بود كه نمى توانستم هم از مرزش تجاوز كنم آن طرف تر حتى. يك طرفم آتش شومينه بود، پايين پايم اُپن آشپزخانه، بالاى سرم هم يك دانه از اين مبل هاى خرسكى گنده بك كه يادم نمى آيد آخرين بار چه كسى ، كِى رويش نشسته بوده. اصلاً كلاً هم كسى روى اين خرسك ها نمى نشيند؛ آخرين بار كه مورد استفاده واقع شدند به گمانم آن شبى بود كه چهار نفرى با مهسا و محمد و جناب طبا رويشان نشسته بوديم كه مثلاً شب يلدايى كنيم اما باز آن موقع هم هيچ كس روى اين يكى كه الان مورد بحث است جلوس نكرده بود، بس كه جايش تخمى است بنده ى خدا. فقط بلد بود حريم من را محدود كند. خلاصه كه آقا محدود بود جا. فقط يك طرفم هوا داشت كه مى شد بقيه ى سيصد و نود و شش متر و هشتاد سانتى كه اين ماه الكى اجاره اش را داده اند( با احتساب حياط مزخرفش البته) ، مى شد چشم بياندازى و نگاهت زود گير نكند به چيزى، تا برود برسد به آن ساعتى كه مدام پاندولش را تكان تكان مى داد كه يعنى: ”خاك تو سرت! وقت رفت كه“. من هم هى برايش سر تأسف تكان تكان مى دادم، دهانم را هم از آن ورى كه برعكس لبخند است خميده مى كردم كه: ”اگر روى اين ضرباهنگ خالىِ اعصاب خورد كن ات كه انگار مترونوم را توى خلأ ول داده اى و هيچ وقت قرار نيست بايستد، يك ملودى خوب گذاشته بودند حالا يك چيزى! توى نكبتى برداشته اى و ريده اى به قوانين فيزيك و حركت و اين كسشعر ها و آن آدم هاى كسخلى كه خودشان را به شدت به در و ديوار كوبيدند كه بگويند توى خلأ صدا نمى آيد. اگر تويت خلأ است كه پس چرا زر زرت به راه است و اگر هوا دارد، پس چرا به گا نمى روى يك روز از اين مقاومت هوا و اين ها؟“ همه ى اين حرف ها توى همان نگاه خلاصه مى شد يعنى . يكهو گلوله شدم پا شدم مثل اين ها كه مى خواهند تايتانيك بزنند اما نمى توانند، ضايع مى شوند، سرشان مى خورد يك جايى عين زير اوپن. همان طورى به قصد شمال. لپ تاپم را زدم زير بغلم، شلوارم را هم عوض نكردم حتى ؛ با همان شلوار ورزشى، با همان تى شرت ، كاپشن تنم كردم و رفتم شمال. نه حواسم بود پول بردارم، نه زنجير چرخى چيزى، نه چاقويى، چكشى، اسپرى فلفلى، اسلحه ى سردى ، فلانى، بيسارى...  انگار كن كه يك بز دارد با كله مى شتابد كه شاخ بزند زير يك كون يا همچون چيزى. در همين حدود عجله كردم. بعدش ولى توى راه بالاى شش هفت بار بُـلــــــَــــند به خودم گفتم اوه اوه گه خوردم. يك بار موقعى كه مادرم فهميد دارم مى آيم، زنگ زد گفت: ”همين الان دور مى زنى“ گفتم  : ” عاخه من ديگه دارم راه مى افتم مادر من، وسايلمم جمع كردم“ ( حالا منظورم از عبارت ”دارم راه مى افتم“ اين بود كه كرج ام تقريباً! منظورم از ”وسايل “ هم لپ تاپ و موبايلم بود، خدايى نكرده فكر نكنيد وسيله ى ديگرى هم پس ذهنم مى پلكيد كه بايستى بر مى داشتم، نه. يك ذره خرده گردو و يك دانه شكلات هم كه همراهم بود از كَرَمِ جيب كاپشنم بود) بعد بدون خداحافظى گوشى را رويم قطع كرد، يك بار آنجا فهميدم گه خورده ام. يك بار موقعى كه توى زنجير چرخ فروشى فهميدم پول ندارم. يك بار وقتى شاش داشتم نمى دانستم كدام گورى دور از جاده مى شود زد كنار و توى برف گير نكرد، دنبال يك رستورانى چيزى  مى گشتم براى رفع حاجت كه چهار تا مردم تويش پيدا شود، كه توى همان تاريكى و سرمايى كه مگس خايه نمى كرد پر بزند، نمى دانستم از كجا بياورم چنين جايى را. يك بار موقعى كه يك اتوبوس از روبرو داشت يكى از پيچ هاى سيصد و شصت درجه اىِ هزار چم را چس چس مى آمد بالا و من داشتم مى رفتم پايين ، هر كارى كردم ترمزم به جاى وايستاندن ماشين فقط قيژ قيژ صدا كرد، انگار كه دارى پايه ى ميز را مى كشى روى سراميك، نفهميدم چكار كردم، كجا كردم ماشين را، فقط بعد از سى- سى و پنج ثانيه متوجه شدم از زير بارِ يك رحلت جانگوز سالم به در شده ام. يك بار هم الكى ترس برم داشت كه يك ماشين لاشخور بپيچد جلويم و اين ها. اين بار آخرى را آقا محمد خانِ كون ديوارى يادم داد كه بايد هراسناك اين مسأله هم باشم، وگرنه خودم تخمم هم نبود، عمراً حالى ام نمى شد يعنى كه از اين خطر ها هم دارد...
القصه، رفتم به ضرب و زور، رسيدم بعد از سه چهار ساعت ، عاق والده هم شدم آنجا، ولى ناراضى هم نيستم از خودم، خوب كارى كردم، ديوانه مى شود آدم تنهايى خب. 
پا نويس : جا دارد طلا بگيرم دو جمله را از آقاى بابا كه اولش گفت:” مُردى به من چه آ! “ ولى تا آخر ساپورتيو بود.با اینکه کارد می زدی خونش در نمی آمد،  تهِ تهش گفت ”تجربه ت زياد شد.“