۱۳۹۶ آذر ۲۸, سه‌شنبه

آنگاه که هدف یار باشد

چاچا می‌گفت فکر عاقلانه‌ای نیست که این وقت روز سوار متروبوس بشوم. چند ساعت قبلش داشتم برایش می‌گفتم که فوبیای شلوغی دارم و توی مترو تا به حال دو بار مثل خر عر زده ام. نظرش این بود که بگذارم رفیق جانم خودش از فرودگاه تا خانه بیاید، یا حداقل بروم اول خط اتوبوس سوار بشوم که بشود نشست. ایده‌ی اولش که کاملاً خارج از منو بود. ایده‌ی دومش هم طول داشت، نمیخواستم دیر برسم. همین‌جوری فکری، یک جایی وسط خیابان خیلی یکهو از چاچا خداحافظی کردم و رفتم که ایستگاه متروبوس را پیدا کنم. خیلی شلوغ بود، خیلی. دو تا ایستگاه بعد با بدبختی پیاده شدم که نفس بکشم و اگر شد سوار یک متروبوس خلوت تر بشوم. اما دریغا که هرکدام که می‌آمدند از قبلی متراکم تر بودند. یکیشان را پریدم بالا. با حایل یک شیشه‌ی نشکن کنار راننده ایستاده بودم و صورتم به همان شیشه چسبیده بود و فکر میکنم مردی روی پایم ایستاده بود. خوشبختانه راننده داشت با دوست دخترش تلفنی صحبت می‌کرد و حواسش به سمت راستش و آن صحنه‌ی مضحک نبود. خلاصه که آن متروبوس لعنتی "ای یازده" تخمی تنگ و شلوغ داشت من را به یار می‌رساند. آنجا بود که هدف وسیله را توجیه کرد، و باقی قضایا را باید شاشید توش.


۱ نظر:

  1. بله بقیه چیزا رو باید شاشید توش یا به عبارت دیگه حاجی شل کن لذت ببر ( خودت میدونی چطوری بخونیش )

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم