داشت حرف میزد، گوش گرفته بودم و واژه به واژه ، پلهها را بالا میرفتم
یکهو پای ذهنم از روی یک واژه لغزید
رها شد
و کلهی سرب شدهام "پِلِق، پِلِق، پِلِق" افتاد
بند نمیشد
خواستم صدایش بزنم، به اعتراض بگویم: "یعنی چه که درمان ندارد؟"
اما تصویرش گیر کرد
خودش هم گیر کرد
من هم گیر کردم
انگار ساختمانی در حال فرو ریختن باشد و در راه پله گیر کرده باشی
مثل ساختمانی فرو ریختم
که یک روز ایوانش را پر از گلدان کرده بودیم
توی پلهها هم گلدان چیده بودیم
و حیاطش حیات داشت
سگها دور و بر آوارم عوعو کردند
و دم تکان دادند
اما دستهایم هی آب رفتند
زبانم سرب شد، سنگین، لخت
چشمهایم چشمه
سر مجسمههای بی سر قدیسان لابهلای آوار افتاده بود
سرها پوزخند میزدند
سگها هی بو کشیدند
عوعو کردند
قدیسان آنقدر بوی تعفن دادند که سگها دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند
من ماندم، با دستهای کوتاه
و زبان سربی و
چشمهای چشمه
۱۳۹۶ دی ۲, شنبه
هی فرو میریزم و هی فرو میریزم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم