۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

آقا بالا سر


اين خانه مال من است ، خالى كنيد، هررى ! مى خواهم بفروشم. شما ها لياقت مرد داشتن نداريد. آن هم من! منى كه ميتوانستم  روزها از صبح تا شب فوتبال تماشا كنم و همين جا معرکه بگيرم رفيق هاى منقلى ام را دعوت كنم،  شب تا صبح هم يك تخم بكارم كه ننه تان نه ماه ديگر پس بياندازدش ور دلتان ، ولى خب ديديد كه اين كار ها را نكردم، از تفريح و زندگى ام زدم براى شما بى چشم و رو ها، از جوانى ام زدم، از آن همه بازى چلسى و آرسنال ، آدم مگر مى شود فوتبال نبيند؟ آن وقت ديگر فرقش با حيوان چيست؟ مزد شصتم اين بود؟ فكر مى كنيد اگر رفتم شمال ماندم براى خوش گذرانى و الواتى بود؟ نمى آييد شمال زندگى كنيد؟ لابد كار و كاسبى تان در خيابان هاى تهران پر رونق تر است. به جهنم كه نمى آييد ، برويد توى همان خيابان ها كه هر روز تويشان وليد زندگى كنيد، آمده ام اتمام حجت كنم، اينجا را دارم مى فروشم. پولش را لازم دارم. شما هم هر غلطى كه توى اين چند سال مى كرده ايد همان كار را بكنيد. فكر كرده ايد من خرم؟ توى خيابان ها دنبال شوهر مى گرديد؟ بى حيا هاى بى آبرو؟ به هيچ كدامتان جهاز نمى دهم پاچه ور ماليده هاى چشم سفيد، به آن بزرگه هم كه كمك كردم اشتباه كردم، آخر هم  برگشت گفت كه : ”خودم كار كردم و جهازم را خريدم“، حالا هم من را از آن شوهر پدر سوخته اش قايم مى كند كه آن مردك نگويد بابايت معتاد است. شيره و ترياك كه اعتياد نيست، برويد ببينيد پدر هاى هروئينى مردم توى جوبند، شما لياقت پدر داشتن نداريد كه. ننه تان هم كه با هر مرد غريبه توى در و همسايه سلام و عليك دارد ماشاءالله! من ديگر مرد نيستم اگر  بالاى سر شما سليطه ها بايستم، پنج سال آزگار رفتم شمال براى ساختن آن دو واحد،هنوز هم پول بنا و كارگرها مانده. فكر مى كنيد مغازه را كه فروختم پولى دستم را گرفت؟ نه خير، همه اش خرج شد، زندگى در شمال خرج دارد ،ساخت و ساز پول می خواهد. حالا هم يك واحدش را اجاره مى دهم و خرج  شماها مى كنم، پس فكر كرده ايد اين خيار گوجه ها را چه كسى برايتان آورده؟ تازه بعضى شب ها واحد خودم را هم اجاره مى دهم پيش كريم مى خوابم، گور پدر هر كسى كه گفته است پولش را خرج عمل و موادم مى كنم، برايم حرف در آورده اند، از حسادتشان است. من اصلاً نميدانم شيشه چه شكلى هست، چه جورى مى كشند؟ پايپ و فندك اتمى از نزديك نديده ام، اگر دست و بالم تنگ است براى اين كه واحد ها را اجاره نمى كنند . من كه مى دانم همه اش زير سر آن كريم عملىِ تو جوبى است كه به گوش شما ها خواند آنجا كه ساخته ام سگ دانى ست، برایتان خبر نیاورد که چه زن جوان خوشگلی گرفته ام؟ اصلاً ننه ى خرابتان با كريم ريخته اند روى هم، معلوم است!


آقا بهروز صبح رفته تهران. دیشب که کنارش خوابیده بودم ، می گفت اگر برود، زن و بچه اش را آلاخون والاخون می کند. من نه گفتم برو نه گفتم نرو. گفتم : "مسأله ی خانوادگی تان به خودتان مربوط است؛ برای من هرچه توضیح بدهی که کاری ازم ساخته نیست." گفت : " خب راست می گویی" . صبح که بیدار شدم در را به هم کوبید و رفت. فکر می کنم یک ساک مشکی و یک جعبه خیار گوجه هم با خودش برد. شاید می رفت که دیگر بر نگردد. وگرنه ساک لباس برای چه می بُرد؟

دلم خواست نرفته من را می بوسید. ولی خب، از این عادت ها ندارد. عادت هایش تقریباً دستم هست. این که کِی ها چای تلخ می خورد و کِی ها چای نبات. بعضی عصر ها که با کریم شیشه می کشد، آب و شربت هم می خورد. بعدش مدام می گوید بنشینم رو به رویش، که حرف بزند و گوش کنم . اگر طولانی هم صحبت کند، می نشینم و گوش می کنم، مگر اینکه خوابم بگیرد . داستان هایی تعریف می کند از این در و آن در و گذشته و آینده که دانستنشان به درد می خورد. می شود تک تکشان را کتاب کرد. دیروز هم که رفته بود کریم را آزاد کند، بعد که آمد، با کریم حسابی حرافی کردند. من هم گوش می کردم و سر تکان می دادم. بعضی جاهایش که ادای مأمور کلانتری را در می آورد، می خندیدم. کتری را روشن کردم که بهروز گفت:  " نمی خواهیم چای عزیزم. باورت می شود مادر قحبه ها هم حق حساب و زیر میزی و پول چایی می گیرند، هم جنس را بالا می کشند! این همه ضرر آخر برای اینکه این رفیق نکبتی را آزاد کنیم؟ "   و همزمان به شانه ی کریم می کوبید. کریم به زور لبخند زد و هیچ نگفت.

آقا بهروز اما زود برگشت از تهران. به جای کارتن خیار گوجه ، یکی از دخترهایش را آورده بود. شروع کرد همه ماجرا را با آب و تاب تعریف کردن. آخرش گفت : " اگر فکر می کنی دروغ می گویم عسل شاهد است" . عسل اما فقط اخمالو با چشم های پف کرده نگاهی انداخت به سر تا پایم. گفتم: " آخر من که توی این مسائل دخالت نمی کنم" .
 آمدم خانه، اما، تنهایی هم حوصله سر بر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم