۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

كجايى حالا؟


اصلاً تو چه داشتى براى من كه اين همه غصه ات را مى خورم؟ دليل اينكه هيچ وقت بعد از ظهر ها نخوابيدم تو بودى. از وقتى يادم هست بايد از مدرسه كه مى رسيدم تو را مى بردم بيرون براى قضاى حاجت. چرا هميشه بايد بعد از ظهر ها كارت را مى كردى؟ چند بار تنهايى حبست كردم توى دستشويى كه ياد بگيرى آنجا رفع حاجت كنى، چند روز هم خودم بالاى سرت ايستادم؛  سر همان ساعت هميشگى عصر. اما انگار فضاى دستشويى برايت مقدس بود، نم پس نمى دادى. چقدر سر اين موضوع حرصم دادى! چه كار مى كردى برايم به جز اينكه هر روز براى هر جايى رفتن و هر تعطيلاتى براى مسافرت رفتن هول و ولا داشتم كه تو اذيت نشوى؟ كى غذا بخورى؟ كى بخوابى؟ صداى همسايه ها را در نياورى، حمام ببرمت، دكتر بيايد ، چرا وقتى واكسن هاى كوفتى ات را  مى خواهد بزند فَكّت را مى بندد؟ برايت اسباب بازى بخرم و خوراكى و وسايل قر و فر. شانه دسته آبى ات را هنوز دارم كه مى آورديش مى دادى به دستم و مى نشستى جلويم مى گفتى شانه كن. بوى شامپويت هنوز توى مشامم مى پيچد؛ هنوز گاهى صبح كه از خواب مى پرم فكر مى كنم تو آمده اى پيشم، هنوز هم عادت نكرده ام بعد از ظهر ها بخوابم. معلوم نبود تو بچه ام هستى يا از من بزرگتر؛ از من كه زودتر بالغ شدى، همان روز كه حوصله نداشتى با من بازى كنى، نمى پريدى چوب شور ها را از دستم بگيرى. چقدر آن روز ترسيده بودم، فكر مى كردم دارى مى ميرى! زنگ زدم به بابا گفتم ازت خون مى رود، باباى بيچاره چقدر زحمت كشيد تا گريه ام بند آمد. چقدر سخت بود كه مبحث بلوغ را در محيط كارش تلفنى برايم توضيح بدهد.
حالا رفته اى چپيده اى توى آن قاب عكس كنج ديوار، زبانت را ول داده اى بيرون ، مى گويى: ” آن تابستان كه با هم اين عكس را گرفتيم خيلى گرم بود.“ اين تابستان هم خيلى گرم است خب لا مصب! مى گويى: ”من را بگذار جلوى كولر هى قل بخورم خودم را برايت لوس كنم.“ آخر توى پدر سگ چه مى دانى كه همين لوس بازى هايت، همان شيطنت ها و اذيت هايت دنياى نوجوانى ام بود؟ غير از تو، كارتون ها را براى كه تعريف مى كردم خب؟ عصبانى مى شدم از اينكه تماشا نمى كنى. آخرش با هم به اين نتيجه مى رسيديم كه تو فقط بغل دستم بخواب، اصلاً نگاه نكن، فقط باش كه اظهار هيجان هايم را بشنوى ، حالا كه نيستى، كه را بنشانم برايش تعريف كنم دنياى آدم بزرگ ها را؟

۱ نظر:

  1. وسط فِخ فِخ کردن اِش زورکی نفس می گیره
    -:کَف...
    کَف...
    داره کَف بالا میاره...
    باباآآآ...
    دوباره سیل آب می بره حرف و تو گلوی بغض کرداَش
    ...
    دراز میکشه رو زمین کنار اون چشمای بی رمق با دستای کوچیک اِش سرهِ بزرگ اِش رو نوازش می کنه آروم دست
    می کشه تو موهای خُرماای روشن اِش
    دست اِش رو میگیره یواش می زاره رو قلب خوداِش
    دیگه از سیل آب خبری نیست
    صورتِ رنگ پریداَش
    یخ می زنه...
    دیگه نفسِ گرم صورت اِش رو از یاد می بره و
    شعله چشمای پسرک پشت اون صورت یخ زده گُر میگیره
    -:می کُش اَاَاَم...
    -:!!!
    -:کثافت آآآ..
    -:موءدب باش،ساکت!
    -:نامردآآآ...
    -:برو تو اُتاق،تا شب حق نداری بیرون بیای از ناهار هم خبری نیست.
    پسرک با مشتهای گره شده و دندونهای سائیده
    از زمین بلند شد بی هیچ نگاه یا حرف به سمت
    اتاق اِش رفت
    -:(می کش اَم)
    ...
    سه هفته بعد...
    پسرک سر خاک ((جُو)) مغرورانه سر بالا گرفته بود و لبخند میزد
    وقتی
    به تعداد آمبولانس ها فکر می کرد
    که همسایه های مسموم رو از مهمونی دوره ایی
    (دکتر سگ کش)
    به بیمارستان می برداَند
    م.م،1.0.1
    حاشیه:
    (سَم همون سَمی بود که سگ اَم رو باهاش کشتن!)

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم