۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

family reunion


شوق دانستن راه های مخفی و سوراخ سنبه های آن خانه ی درندشت  که هر کس می توانست فکر کند فقط خودش بلدشان است ، یک عالمه گربه ی خانه زاد که جد اندر جد گوشه ی حیاط  زندگی کرده و بچه کرده بودند و دست آخر می مردند اما نسلشان همچنان ادامه داشت، درخت انجیر خیلی مغروری که هیچ وقت کرک و پرش نمی ریخت، و کارگاه خراطی پر از ابزار و اسباب بازی و کلاً هر چیز کوچک و بزرگ چوبی،
یک طرف بود،
 اجبار خواب بعد از ظهر یک طرف دیگر.
و ترس اینکه یک چیزی را نا خواسته دست کاری کنی و مورد شماتت قرار بگیری هم همان طرف دیگر.
 بچه های بزرگتر آنقدر با آب و تاب ترس این مورد آخر را توضیح می دادند که تقریباً هیچ موقع بی گدار به آب نمی زدم. هنوز هم همین اخلاق را دارد که کسی نباید بی اجازه به وسایلش دست بزند. حتی حالا که دیگر به جای آن کارگاه پر مشغله، پاتوقش آشپزخانه ی آپارتمان نقلی ایست که هفته ای، ماهی، سالی یک بار زنگش را می زنند و او بدون اینکه حرفی بزند از توی آیفون تصویری رنگی اش نگاهی می اندازد و دکمه را می زند.
دلم آنقدر تنگش بود که وقتی بغلش کردم و دانه دانه ته ریش های زبرش توی گوش و صورتم فرو رفت، فراموشم شد که همیشه از بوسه های سلام و خداحافظی اش فرار می کردم.
43 ساله ی خیلی پیری است، اگر شب های زندگی اش را حساب نکنیم. مخصوصاً وقتی انگشتم را می گیرد و دست در موهایم می کشد و حرفی نمی زند از اینکه چرا بی اجازه قبل از شام  دست در سالاد بردم؛ وقتی که چشم های چروکیده  ی خونی رنگش را خیره می شوم، و کار کردن خیلی عادی اش در آشپزخانه وقتی آن همه آدم روز عید آمده اند دیدنشان، درست و دقیق انگار همه آمده اند به یک فامیلی ریونیون فرمالیته ؛ همه ی همّ و غمش این است که معشوقه ی قدیمی اش را به موقع دارو بخوراند و دستشویی ببرد، دارد بی صدا داد می زند که 43 ساله ی خیلی پیری است...

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

کارهای جزئی


یک آدم بفهمی چیز خوبی گفته بود که به زبان خودمانی اش می شود : اگر آدمیزاد بنا باشد هر چیزی را خودش لااقل یک بار انجام دهد که تجربه به دست آورد ، یعنی تاریخ ممالک را از آغاز تا کنون، به تخمش هم حساب نکرده ؛ و این کار اشتباهی است خب.  من و شما هم به احتمال زیاد این مطلب را قبول داریم . اما مشکل اصلی اینجاست که یک جاهایی نکن نکن راه انداختن و استبداد برقرار کردن، آدم ها را حریص تر می کند. اینجا ها چاره نیاز است ! این مطلب حل شدنی باید باشد.
شما هم که هم سن و سال منِ 21 ساله باشی، بِهِت بگویند نکن این کار را، می کنی حتماً؛ که لا اقل ببینی چه پیش می آید تهش، یا اصلاً احساس قدرت کنی که هر کاری خواسته ای کرده ای و خوش خوشانت شود مثلاً. آن موقع های طفولیت هم که بچه دارد need for speed  بازی می کند، توی تصادف داد می زند: " کثافت " (این یعنی یک حرصی به وجود آمده که دارد در غالب لغت نسبتاً نامناسب ملایمی ساطع می شود، حالا خود حرص در آمدن مشکلی بزرگ است که الان کاری باهاش نداریم تازه ) . حالا راه بیفت دعوایش کن : " این چه حرفی بود از دهنت در اومد؟ ها؟ بی ادبِ فلان فلان شده ! نشنوم دیگه آ
خلاصه که انقدر بگـــــــو بگو، دعوا کـــــن، که بچه از این به بعد موقع بازی تصادف که کرد، داد بزند : " دستِ شما درد نکنه ".
ولی گوش بده، وقت بگذار، ببین، چیزی که می گوید در حقیقت این است :   " دستِ شما درد نکنه ، کثافت "
حالا اگه شما یک زحمت اضافه بکشی و مایه ی زمانی بگذاری ، مخ بچه هه را ساعت ها کار بگیری و برایش توضیح بدهی که چرا حرف بد زدن ایراد دارد ( البته در صورتی که قبول داشته باشی ایراد دارد، نه مثل من ) ، خیلی خوب است.
خلاصه  روده درازی نکنم، می دانم  زر زرِ مفت راه انداخته ام  و دارم پراکنده گویی می کنم و طولش می دهم  ولی دارم فکر می کنم  که چه می شود  یک کمی از آن کارهای بچگانه ی ملایممان را اینجا انجام دهیم و جشن چهارشنبه سوریمان را هر جور شده برگزار کنیم، واسه خاطر اینکه این یک چس جشن هایمان را ، آن مستبدانی که نکن نکن الکی راه انداخته اند، ازمان نگیرند که بعدش به تبع این محرومیت، یک عده بچه ی حریص زندگیمان را منفجر کنند و فرار کنند.
پیشنهادی بیش نبود. حالا شما مثلاً می توانید بنشینید اینجا و به کنایه بگویید : "همه ی بدبختی هایمان تمام شده، باید برسیم به معضل عظیم چارشنبه سوری؟ " بنشینید بگویید! که من جواب بدهم از این مشکل خورده ها زیاد داریم که گند به این بزرگی مملکت را فرا گرفته است. از خودمان و کار کردن روی مخ یک مردُمِ دیگر که دور و برِ مان حیات دارد و توی همین منجلابی که ما دَرِش وول می خوریم زندگی می کند، شروع کنیم خب ! از هیچ کاری نکردن که بهتر است که !