۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

با این لواشکاشون

خواستم لواشک بخرم...پشت یکی نوشته بود:توصیه میشود بعد از خوردن این محصول مسواک بزنید. منم اون یکی رو خریدم...بلد نیستن تبلیغ کنن....واللا

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

آی آرزوی محکمم

شبم از اشک شور است و سرم چون سنگ، سخت
سنگ و سیمان و چای یخ تلخ
نور و شور و زور و بوف کور
مسخم میکنند و موش می شوم بر سوراخ بوم
مهر نمیتابد دگر بر من ازین جاها
شورش در نامده که در رفته
ندارم برای رفتن چنین پاها
سخت است و تخت است خیالش
زهر است گذران با نادانان
قهر است روحم با همان جاهلان
عصر است همیشه زمانمان
توان دارم فغان دارم جان ندارم
عشق و شوق و دلخوشی و سرخوشی ندارم
نکرده خلاف میدهم تاوان گران تر زجان
توان تاوان دادنم نیست
فغان غفران خیالش در سرم نیست
جانم ارزان است
و روحم چه روان است
روانیست
روانیست بر جوی عمر نگذشته ام
خزانیست که ندارند یادش
دیگر نهاده روی به زمستان از فرط خزانگی
آرزو دارم اما آرزویی گشاد
گشادگی از رو ، پرتاب محبت با خشم از زیر
آرزویی آویزان از آزادگی
بند به مویی ، پند به زوری
مفلوکم و ممدود و مسئول و مفلوج، همه به یکبارگی
و چه بسا بی یارانگی برده بر باد همه عاشقانگی
می خندم و می بندم دهانم
باز باز میکنم آن دهان و میخندم
میکوشم و میکشم سختی و سیگار
میکشم سگ را دم بار
میریزم شراب در جام خودم صد بار
و یک بار سودا برای یار
کش میاید آن موی آویزان از لیبرتی
جمع میشود باز...موقتی است
کش میاید باز...بسته...باز...تق پاره شدنش خنده دارد
پیوستن به آرزوها مگر راه دیگری دارد؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

درست آوردید؟

ای کسانی که ایمان آورده اید! آیا این ضعفی از خدایتان نیست که هر چه از او بخواهید باید اول با او مهربان باشید؟ چند بار شده که جلوی رویتان اتفاقی که طلب کردید بیفتد؟ کی؟ تاریخ و نشانی دارید؟!

بیخ حلقم

قبل امتحان گشنه م بود. یه دونه نون لواش چارگوش با عسل خوردم. یه آبم روش که بره پایین....اصن یه وعضی بود

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

اه اه تلخه

تلفن زنگ زد. دویدم جواب بدهم. دکمه را زدم. یادم افتاد شماره را دیده بودم. حوصله ی این یکی را ندارم. باز دویدم .گوشی را گذاشتم دم گوشش. صدای الو از پشت گوشی آمد.
الو.....باشه....باشه....باشه....باشه.......
.....باشه....خیلی خوشحال شدم. خدافظ...
همیشه همینو میگه . یعنی اکثر مواقع. هرچی گفتند به من چه. برمیگردم سر بغض خودم.
کاش همین الان یه چیزی میشد حواسم پرت میشد. من خیلی گریه دارم که تو چشام و ته گلوم و بالای دماغم گیر کرده. خسته شدم از بس که پشت تلفن و پشت مانیتور و بوسیله ی پیامک تظاهر به خوشحالی و بیخیالی کردم. و غیر طبیعی سر هر موضوعی نیم ساعت از ته دل قهقهه زدم. زویامون میگفت هر واقعیتی برات تازگی داره. برای هر موضوعی به اندازه ی همون دفعه ی اول میخندی بی اینکه لذت خنده ش رو از دست بدی. اما این واقعیت نیست. این من نیستم. یا شایدم این منم اون قبلیه من نبودم. به هر حال یه مشکلی این وسط بین من و خودم هست که هرگز هیچکس درک نمیکنه...حتا خودم. حالم تلخ است. تلخی اش ناشناخته است. ناشناختگی ای تلخ. خنده های شرینم شناس است.اما تلخ است. شناسی شیرین برای دیگری و ناشناسی تلخ برای خودم. این خودم، نه آن خودم. یکی از خودهایم.
سرم را گرم میکنم به خواندن نمایش نامه ای حرفه ای سرشار از استیل هنرمندی و کلمات قلنبه و اصطلاحات سلنبه.خیلی جاهایش را نمیفهمم اما درکش میکنم. فهمیدن با درک کردن فرق دارد.ندارد؟ برای من دارد. من که نه. من. آن من جدید. یا اگر با آن یکی بگویم باید بگویم آن قدیمیه. بعضی صفحه هایش عکس است و بعضی صفحه هایش یک خط نوشته دارد،بقیه اش پا نویس است. یکی مان آن صفحه ها را دوست دارد و یکی مان این صفحه هارا. در کل دوستش داریم. ولی خودمان همدیگر را درک نمیکنیم. شاید درک میکنیم ولی نمیفهمیم. شاید هیچ کدام. ولی همه ی مان نمایشنامه را درک میکنیم یا میفهمیم. سرم خیلی گرم است.داغ است. می سوزد. بوی تلخی سوختنی میاید. بغضم به مثابه آبی روی ماهیتابه ی سوخته است. بترکد بیشتر شعله میکشد. وضعیتم وخیم است. وسط صحنه ی تاریک و گنگ نمایش بغضم میترکد. آب رویش نمی ریزم که بیشتر شعله بکشد.خفه اش میکنم. با پتو. نمیخواهم تمامش کنم حرفم را.نقطه بگذارم و بروم دیگر کسی نیست که به حرفم گوش کند. یک نقطه نمیگذارم که مثل خودم تنها باشد. چند تا میگذارم کنار هم صفا کنند...

چولوس

سرگرمی اخیرم نگاه کردن به نوشته های در و دیوار جاده چالوس است.بدون دل خوش سفر کردن اینگونه است، با ضبط خاموش و حسرت خوردن به حال مردم سرخوش و *سخل نما که با آهنگ دل دیوونه میرقصند و جیغ میکشند و خود را جر میدهند بلکه من ولو شده روی صندلی عقب سری بچرخانم . منم اگر دلی خوش داشتم بعید نبود امثال همین کارها را بکنم . ولی اکنون حتا حال ندارم در دل به جواد بازیشان بخندم. به کثافت بازی ها و متلک های خالی از شعورشان. آری ای جوان هر کاری دل خوش میخواهد.حتا مستراح رفتن. حتا نفس کشیدن در این مه غلیظ. حتا نگاه کردن به ماشین  جلویی.
یکی مثل من ماشینش را گه گرفته در پارکینگ و یکی مثل این پیاده شده ناهار را لمبانده و توی سرما  به لاستیک ماشینش روغن میزند .یکی مثل من حتا یک زیرپوش هم نپوشیده چه برسد که لباس هم با خودش بیاورد. دو نفر هم مثل این دو با آستین کوتاه کاپشن به کمر سوار بر موتور با کوله پشتی تپل میروند شمال. لحظاتی پیش دیدم که می شود هفت نفری با ماشین تعلیم رانندگی هم رفت شمال، البته مشمول بر اینکه دل خوش موجود باشد.

چی بودم اصن؟

اخلاق یلخی ام خواص خلق و خوی آدمیزاد ندارد. از این که با گاز زدن توت کال حال می آیم و اینکه جویدن هسته ی سیب عجیب سرکیفم می آرد و خرچ خوروچ خیار سرخوشم میکند،خنده ام می گیرد . اگر آدمیزادم، آدمیزاد کیست و اگر نیستم به راستی چیستم؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

نه که ندونم

وقتی میگم نمیدونم به این معنی نیست که هیچی ندونم. به این معنیه که زیاد میدونم ولی نمیدونم کدومش درسته.

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

نمایشنامه نما

یاولین سکانس : در پارک
بازیگران به ترتیب ایفای نقش: چهارصدتا بچه  ، پرهام ، پدرم ، مادرم ، پدر این بچه هه ،خود بچه هه ، مادر همین بچه هه.
الان باید همه ی بچه ها نفری یدونه ازین سفینه ها که نخشو میکشی میره هوا داشته باشن. هرکیم نداره مثلا داره میخره. هی نخشو میکشند و هی زرت و زورت میخورد تو صورت این و اون. یه دسته دختر از سرسره پایین میایند و جیغ کبود میکشند. پرهام هم چپ و راست نخ میکشد و پدرم نیز  راه و بیراه از مردم صورت آزرده معذرت خواهی میکند. مادرم هی نوه اش را نگاه میکند و کیف مینماید و گهگداری حرص میخورد این طرف اون طرف دنبالش راه می رود. کنارم پدر این بچه هه نشسته که با مادر همین بچه هه دیالوگ برقرار میکنه. من بر حسب " اتفاق" می شنوم اما گوش که نمیدهم. بچه هه وارد می شود. پدره به بچه هه :
- بیا اینو بخور.
- آخه دهنمو می سوزونه .
مادره خودشو قاطی میکنه:
- اگه خیلی درازه نصفشو بده من
- آخه مامان داغه.
باباهه دخالت میکنه:
- اونجاشو بخور.
- آخه اونجاشو دوس ندارم. تلخه.
- چقد لوسی تو بچه...اینجوری گاز بزن دیگه.
باید یجوری صورتمو برگردوندم که بفهمم درباره ی چی حرف میزنن. از فوضولی ترکیدم که. الکی بلند میشوم و اطراف را نگاه میکنم. ااااااا بلال است.
سکانس دوم :
سکانس دومش خیلی قشنگ بود ولی به خدا قسم هرچی فک میکنم اصلن یادم نمیاد.خاک بر سرم.
سکانس سوم:
خانه به هم ریخته است. تلویزیون روشن است. پدر با صدای بلند با تلفن حرف میزند. مادر هیچ کاری نمیکند. من معلوم نیست چیکار میکنم. همه چیز عادی است.مثل هر روز.
سکانس چهارم :
یک کیلو گوجه سبز میخورم و تماشاچی ها نگاه میکنند. با حسرت. مگر اینکه گوجه سبز خوردنم حسرت داشته باشد، چیز دیگرم که ندارد. گوشی به دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم. گریه میکنم (توی نمایش، نه که واقعی) همچنین دل درد میگیرم ( به صورت نمایشی ) با اخم تلویزیون نگاه میکنم (مصنوعی) دلم میگیرد( زیر پوستی بازی میکنم، همه اش نمایش است)
سکانس پنجم:
من تمام روز پای کامپیوترم (پایینم نوشته شود یک روز بعد که تماشاچیان خسته نشوند)
سکانس آخر:
مرگ زیر پوستی تا فردا صبح (چراغ ها خاموش می شود)