تلفن زنگ زد. دویدم جواب بدهم. دکمه را زدم. یادم افتاد شماره را دیده بودم. حوصله ی این یکی را ندارم. باز دویدم .گوشی را گذاشتم دم گوشش. صدای الو از پشت گوشی آمد.
الو.....باشه....باشه....باشه....باشه.......
.....باشه....خیلی خوشحال شدم. خدافظ...
همیشه همینو میگه . یعنی اکثر مواقع. هرچی گفتند به من چه. برمیگردم سر بغض خودم.
کاش همین الان یه چیزی میشد حواسم پرت میشد. من خیلی گریه دارم که تو چشام و ته گلوم و بالای دماغم گیر کرده. خسته شدم از بس که پشت تلفن و پشت مانیتور و بوسیله ی پیامک تظاهر به خوشحالی و بیخیالی کردم. و غیر طبیعی سر هر موضوعی نیم ساعت از ته دل قهقهه زدم. زویامون میگفت هر واقعیتی برات تازگی داره. برای هر موضوعی به اندازه ی همون دفعه ی اول میخندی بی اینکه لذت خنده ش رو از دست بدی. اما این واقعیت نیست. این من نیستم. یا شایدم این منم اون قبلیه من نبودم. به هر حال یه مشکلی این وسط بین من و خودم هست که هرگز هیچکس درک نمیکنه...حتا خودم. حالم تلخ است. تلخی اش ناشناخته است. ناشناختگی ای تلخ. خنده های شرینم شناس است.اما تلخ است. شناسی شیرین برای دیگری و ناشناسی تلخ برای خودم. این خودم، نه آن خودم. یکی از خودهایم.
سرم را گرم میکنم به خواندن نمایش نامه ای حرفه ای سرشار از استیل هنرمندی و کلمات قلنبه و اصطلاحات سلنبه.خیلی جاهایش را نمیفهمم اما درکش میکنم. فهمیدن با درک کردن فرق دارد.ندارد؟ برای من دارد. من که نه. من. آن من جدید. یا اگر با آن یکی بگویم باید بگویم آن قدیمیه. بعضی صفحه هایش عکس است و بعضی صفحه هایش یک خط نوشته دارد،بقیه اش پا نویس است. یکی مان آن صفحه ها را دوست دارد و یکی مان این صفحه هارا. در کل دوستش داریم. ولی خودمان همدیگر را درک نمیکنیم. شاید درک میکنیم ولی نمیفهمیم. شاید هیچ کدام. ولی همه ی مان نمایشنامه را درک میکنیم یا میفهمیم. سرم خیلی گرم است.داغ است. می سوزد. بوی تلخی سوختنی میاید. بغضم به مثابه آبی روی ماهیتابه ی سوخته است. بترکد بیشتر شعله میکشد. وضعیتم وخیم است. وسط صحنه ی تاریک و گنگ نمایش بغضم میترکد. آب رویش نمی ریزم که بیشتر شعله بکشد.خفه اش میکنم. با پتو. نمیخواهم تمامش کنم حرفم را.نقطه بگذارم و بروم دیگر کسی نیست که به حرفم گوش کند. یک نقطه نمیگذارم که مثل خودم تنها باشد. چند تا میگذارم کنار هم صفا کنند...
الو.....باشه....باشه....باشه....باشه.......
.....باشه....خیلی خوشحال شدم. خدافظ...
همیشه همینو میگه . یعنی اکثر مواقع. هرچی گفتند به من چه. برمیگردم سر بغض خودم.
کاش همین الان یه چیزی میشد حواسم پرت میشد. من خیلی گریه دارم که تو چشام و ته گلوم و بالای دماغم گیر کرده. خسته شدم از بس که پشت تلفن و پشت مانیتور و بوسیله ی پیامک تظاهر به خوشحالی و بیخیالی کردم. و غیر طبیعی سر هر موضوعی نیم ساعت از ته دل قهقهه زدم. زویامون میگفت هر واقعیتی برات تازگی داره. برای هر موضوعی به اندازه ی همون دفعه ی اول میخندی بی اینکه لذت خنده ش رو از دست بدی. اما این واقعیت نیست. این من نیستم. یا شایدم این منم اون قبلیه من نبودم. به هر حال یه مشکلی این وسط بین من و خودم هست که هرگز هیچکس درک نمیکنه...حتا خودم. حالم تلخ است. تلخی اش ناشناخته است. ناشناختگی ای تلخ. خنده های شرینم شناس است.اما تلخ است. شناسی شیرین برای دیگری و ناشناسی تلخ برای خودم. این خودم، نه آن خودم. یکی از خودهایم.
سرم را گرم میکنم به خواندن نمایش نامه ای حرفه ای سرشار از استیل هنرمندی و کلمات قلنبه و اصطلاحات سلنبه.خیلی جاهایش را نمیفهمم اما درکش میکنم. فهمیدن با درک کردن فرق دارد.ندارد؟ برای من دارد. من که نه. من. آن من جدید. یا اگر با آن یکی بگویم باید بگویم آن قدیمیه. بعضی صفحه هایش عکس است و بعضی صفحه هایش یک خط نوشته دارد،بقیه اش پا نویس است. یکی مان آن صفحه ها را دوست دارد و یکی مان این صفحه هارا. در کل دوستش داریم. ولی خودمان همدیگر را درک نمیکنیم. شاید درک میکنیم ولی نمیفهمیم. شاید هیچ کدام. ولی همه ی مان نمایشنامه را درک میکنیم یا میفهمیم. سرم خیلی گرم است.داغ است. می سوزد. بوی تلخی سوختنی میاید. بغضم به مثابه آبی روی ماهیتابه ی سوخته است. بترکد بیشتر شعله میکشد. وضعیتم وخیم است. وسط صحنه ی تاریک و گنگ نمایش بغضم میترکد. آب رویش نمی ریزم که بیشتر شعله بکشد.خفه اش میکنم. با پتو. نمیخواهم تمامش کنم حرفم را.نقطه بگذارم و بروم دیگر کسی نیست که به حرفم گوش کند. یک نقطه نمیگذارم که مثل خودم تنها باشد. چند تا میگذارم کنار هم صفا کنند...
((هزاران زن سفيدپوش، با هزاران شمعِ روشن در دست، به شهرِ هزار دروازه باز خواهند گشت.
پاسخحذفيک شب
يکی از همين شبهایِ پيش رو
به خوابِ خالصترين منتظران خواهد آمد
و توریِ هزار تابستان را
بالای عطرِ آب و
خُنکایِ خدا خواهد گرفت.
پَریزادهی آخرين قصههای مادربزرگ
پيدايش خواهد شد
و خستگانِ اين سالها را
به اسمِ کاملِ خودشان صدا خواهد زد.
او ... خواهرِ من است
او ... يکی از هزاران خواهرِ خستهی من است
خيلیها برای ديدنِ دوبارهاش
رو به منزلِ نرگس و
نمازِ نی نگاه خواهند کرد.
بوی گلویِ نوزاد و
صدای سهتارِ شکسته میآيد
و اينها همه
علامتِ آمدنِ يکی
از افقهای بیباورِ باران است.
او ... خواهد آمد
توریِ تابستان و
تحملِ تشنگی را
پُر از عطرِ آب و خُنکایِ خدا خواهد کرد
خجالتِ خاموشِ دروغگويان را خواهد بخشيد
همهی پردههای دريده را خواهد دوخت
همهی پنجرههای رو به آفتاب را خواهد گشود
و حتی هجاهایِ کهنه را خواهد شُست.
من دستهايش را ديدهام
دستهايش پُر از تيلههای نبات و
طعمِ ترانه و ذراتِ روشن نور است.
حالا برو به مادرمان بگو
تو که تا چنان نمانَدِ اين همه ناروا
منتظر ماندهای،
اين يکی دو بامدادِ بیروزگار نيز
بالای گريههات!))
از خسرو نسیمی
م.م،1.0.1