۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

نمایشنامه نما

یاولین سکانس : در پارک
بازیگران به ترتیب ایفای نقش: چهارصدتا بچه  ، پرهام ، پدرم ، مادرم ، پدر این بچه هه ،خود بچه هه ، مادر همین بچه هه.
الان باید همه ی بچه ها نفری یدونه ازین سفینه ها که نخشو میکشی میره هوا داشته باشن. هرکیم نداره مثلا داره میخره. هی نخشو میکشند و هی زرت و زورت میخورد تو صورت این و اون. یه دسته دختر از سرسره پایین میایند و جیغ کبود میکشند. پرهام هم چپ و راست نخ میکشد و پدرم نیز  راه و بیراه از مردم صورت آزرده معذرت خواهی میکند. مادرم هی نوه اش را نگاه میکند و کیف مینماید و گهگداری حرص میخورد این طرف اون طرف دنبالش راه می رود. کنارم پدر این بچه هه نشسته که با مادر همین بچه هه دیالوگ برقرار میکنه. من بر حسب " اتفاق" می شنوم اما گوش که نمیدهم. بچه هه وارد می شود. پدره به بچه هه :
- بیا اینو بخور.
- آخه دهنمو می سوزونه .
مادره خودشو قاطی میکنه:
- اگه خیلی درازه نصفشو بده من
- آخه مامان داغه.
باباهه دخالت میکنه:
- اونجاشو بخور.
- آخه اونجاشو دوس ندارم. تلخه.
- چقد لوسی تو بچه...اینجوری گاز بزن دیگه.
باید یجوری صورتمو برگردوندم که بفهمم درباره ی چی حرف میزنن. از فوضولی ترکیدم که. الکی بلند میشوم و اطراف را نگاه میکنم. ااااااا بلال است.
سکانس دوم :
سکانس دومش خیلی قشنگ بود ولی به خدا قسم هرچی فک میکنم اصلن یادم نمیاد.خاک بر سرم.
سکانس سوم:
خانه به هم ریخته است. تلویزیون روشن است. پدر با صدای بلند با تلفن حرف میزند. مادر هیچ کاری نمیکند. من معلوم نیست چیکار میکنم. همه چیز عادی است.مثل هر روز.
سکانس چهارم :
یک کیلو گوجه سبز میخورم و تماشاچی ها نگاه میکنند. با حسرت. مگر اینکه گوجه سبز خوردنم حسرت داشته باشد، چیز دیگرم که ندارد. گوشی به دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم. گریه میکنم (توی نمایش، نه که واقعی) همچنین دل درد میگیرم ( به صورت نمایشی ) با اخم تلویزیون نگاه میکنم (مصنوعی) دلم میگیرد( زیر پوستی بازی میکنم، همه اش نمایش است)
سکانس پنجم:
من تمام روز پای کامپیوترم (پایینم نوشته شود یک روز بعد که تماشاچیان خسته نشوند)
سکانس آخر:
مرگ زیر پوستی تا فردا صبح (چراغ ها خاموش می شود)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم