۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

و یلدا در تاریکی زاده می شود

و آن ها همسایگان ما هستند . و ما مستأجریم ، در محله ای که من هرگز نمی دانم کجاست . و آن مرد خیاط معتاد است و آن زن معتاد به اعتیاد اوست. یک میترای زردنبو دارند و یک امیر کوچولوی با مزه  و باهوش که  یک شب تب کرده و از آن به بعد دیگر خوب نمی شنود. هر روز میچسبد به تلویزیون، پس چشمهایش هم ضعیف می شوند. ماشین در خیابان بوق می زند و امیر نمی شنود. ماشین امیر را زیر می گیرد. امیر لال می شود. الان امیر یعنی کر و کم بینا و لال. میترا بزرگ می شود. ما آنجا زندگی نمی کنیم . میترا زیبا می شود. یلدا و آزاده هم متولد می شوند. میترا ازدواج می کند با یک مرد شصت ساله. مرد شصت ساله، هفتاد ساله می شود اما نمی میرد. میترا طلاق می گیرد. امیر بزرگ و قوی می شود. آزاده  سال هاست کلاس پنجم است . میترا با یک پسر جوان ازدواج می کند. امیر کار می کند در تراشکاری. میترا طلاق می گیرد. امیر فقط کار می کند. امشب شب یلداست و تولد یلدا هم. کیک می بریم. میترا به پدر پنجاه و چند ساله ای می گوید که با یلدای نوزده ساله ای ازدواج کند. پدر پنجاه و چند ساله یک اشک از چشمش پرت می شود و ما آرزو می کنیم کاش بهت ها به اشک ها راه بدهند و کاش همگی مرده باشیم فردایی که آرزوی نبودنش در همه یمان موج می زند.
ابد یا اعدام؟

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

going deeper and deeper

                                                                         and deeper
... and



منجلاب

دارم غرق ميشم، بهش نگو، فك ميكنه حالا چى شده، اسم منجلاب مياد فقط ياد جندگى ميفته، سيس، به خودتم نميگم، كسى نميفهمه اصن چى ميگم، دختر هم مگه حرف ميزنه؟ ها ها ها، چقدر تو با مزه اى آخه. تاحالا از خودت پرسيدى چرا نميخونى؟ ميدونم آخه، هيچ موقع نميخوندم چون، خسته تر از اونم كه چيزى بخوام، ولى تو نميفهمى، من باهات كارى ندارم... تلخ، تلخ، مزه ى  مترونيدازول ته زبون. درد استخون دنبالچه، چه مشماى خفنى پيدا كردم، من می شينم تو سرازيرى منو بِكِش، تند بدو. صبورى ميخواى تو بشينى من بِكشمت؟ چى بود اسم بچت؟ مگه پسرم داشتى؟ ترم چنده؟ عب نداره جواب بده، من هى وسطش داد ميزنم: چند متره؟ تراسم داره؟ ميشه اتاق خوابو ببينيم؟ نيلوفر اینجوری نشين يهو زمین، اگه يه سنگى آهنى چيزى لاى برفا بود چى؟ عه منو نيگا كن يه نفر ديگه توشه به جام. كاپشن دخترونه س ها، نخندن بهت! خوب شد اينو آوردم! برف ميزنى؟خانوم به اين بگو سر به سر نذاره با منا. اه اه مزه كيشميش سوخته توشه، من تكيلا كرم دار می خورم، دولا كن كرمش بياد، چه فرقى داره اونم مزه ان ميده ديگه حالا، يادته يه كيلو گيلاس خريديم همش كرم داشت همه رو باز می كردى كرماشو ميخوردى گيلاساشو ميدادى به من؟ نمی شينى بِكِشَمِت كمرت مِثِ من به گا بره؟ اين انگار كه الكلش پريده، پژمان گه خوردم، گه خوردم، گه خوردم، گههه خوردممم. بدو بيا نيلوفر سرش خورده زمين ، نترس . هيچى نيس بابا همچى نشسته بالا سرم انگار مُردَم ، يه مشت كسخل. آقا هفت-هشتا ديگه فلفل قرمز بده. بيا آب نبات بخور ، ببخشيد گوز ملقت كردم. كله مو فشار نده جاكش درد مياد. فردا جلسه كتاب خونى ساعت ٣ يادتون نره. ساعت ٣ ه كه الان، نميرم خب باشه، می شينم ورِ دلِ تو از اسبِت برام تعريف كنى منم نگاه ابروهات كنم تو دلم بگم....، نه ولش كن هيچى نميگم. دلم گرفته اون فيلمو استپ كن. تو اول بيا بغلم. نميفهمه اگه هم گريه كنم. مسواكتو در بيار سر قليون كفى ميشه، اين همه آدم ميخوان بكشن خو. مطمئنم اهمیت ندارم، هرچقدم آدم كاراى مهم داشته باشه دو دقه كه ميتونه زنگ بزنه فقط صداش بياد، ميخواستم بگم ناراحتم دلم گرفته خسته ام، اما هيچى، به قول يارو گفتنى مهم نيس، حالا معلوم نيس خودم يا موضوع. درد دندون و دنبالچه ، مث كتلت با نخوداى درسته ى لو رفته ى تو گوش كوبيده. همه كمك كنيد كه من يادم بره بگم سر يخچالو بگيريد بذاريم تو پذيرايى صداش اذيتم می كنه. تو فقط بهش نگو. بيمارى روانى داره اين آدم، فقط بايد تمجيدش كنى، آخه كتابمم دستشه نمی خونه، صفه دومه از پريروز تاحالا. ١٢ بهداشت باشيد، حذف دوستات كه نكردى، منم تازه دارم راه ميفتم، پاشو بیا. جاى منم ناهار بخوريد، كتابه تو سرم آوار شده . الو الو، من اصَن ميخوام برم زندان، من با اين مادر قبحه كنار نميام. گوش میدى چى ميگم؟ بذا تو فاميل همه بفهمن بذا مشخص بشه كى كلاه برداره، به تخم پسرم و خودم. هاها ها چه فحشايى ميده، پسرش و خودش . اون موقعى كه داشت زندگى منو به باد ميداد اشتباه كردم، هرچى با اين آدم مباشات كردم (جون؟ چیکا کردی باش؟) ، پدر سوخته ١٣٠ تومن داده سيصصصد و شصت ميليون از بغل من تيغيده، ولت كامبيز نميكنم، بهش گفتم ناهيد حالش خوش نيس، هر بلايى سر زن و بچه من بياد تقصير توئه، زندگى تو به آتيش ميكشم...بابا خيلى خب اينو كه نگفتم بهش ناهيد، نه به جان تو ناهيد، نه ميگم، نگفتم خانمم. من كه ازين كارا نميكنم ، زر زر ميكرد يه چيزى گفتم حالا. از چى ميترسى؟ كه برم زندان؟ خوبه بياد دويست تومنم از تو بگيره؟ بذا همه چى جلوى فاميل مشخص شه كه اين آدم چيكار كرده. كمكى ازم بر مياد؟ كفى ماشينتونو در بياريد. شما بشين فرمونو بده راست من هل ميدم، (كى ميگه با پرايد بياى اينجا آخه مردک؟). تخم سگ حروم زاده باز اذيتش كرد ، تو برو سر كلاس حالا، اين چند صفحه كه تموم شه پا ميشم ميام واسه درد همتون ميميرم، من كه ديگه بيكارم واسه همش وقت دارم حالا فقط اگه حوصله داشته باشم ازين گل و شل بيام پايين، منجلابى شده ...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

جایی برای ماندن در پیاده رو


مادر جان چرا اينجا نشستى؟... مادر جون؟
 با صورت چروكيده و پوستى كلفت كه به زحمت چين خورده، لاغر و استخوانى روى دو پا نشسته توى پياده رو، كوچك اندامى به اندازه ى يك صندلى پلاستيكى بچگانه پيچيده لاى چادر گلدار سورمه اى كه فكر نمی كنم چندان گرمايى داشته باشد در اين هواى 7 درجه ى 8 صبحى... 
مى گويد: چه كار كنم مادر؟
- بلند شيد مادر اينجا سرده ، پاشيد من كمكتون مى كنم، جايى ميخواستى برى؟ 
( انتظار مى كشم جواب بدهد ) جم نمى خورد
نه، جايى ندارم برم كه، كجا برم؟
چادرش كنار مى رود، يك جفت دمپايى كرم رنگ از آن ها كه رويش بسته است و پلاستيكى، قديم ها توالت حياط خانه ى پدر بزرگم از آن ها داشت، تويش كه خيس مى شد ديگر خشك نمى شد تا باباجون بيايد از سر نو بشوردشان بگذارد تو آفتاب ايستاده به ديوار تكيه شان بدهد تا آبش برود؛ از آن ها پايش است
- پاشو مادر حداقل بشين رو صندلى هاى ايستگاه اتوبوس، اينجورى پاهاتون درد مياد
گويى همانجا ميخ شده چون آفتاب كمرنگى مى تابد. ولى انگار كه سوز غليظ از آن چادر گلدار نگذرد. احساس مى كنم خيلى وقت باشد روى دوپا نشسته ام، نميدانم چرا همش ذهنم به سمت توالت قديمى توى حياط پدربزرگ فلش بك ميزند... 
حرف نمى زند. مستأصل مى گويم
- هر جا بخواى مى برمت، خونه ى كسى رو كه ميخواى برى بگو
- كسى رو ندارم كه مادر... 
پولهاى ته جيبم را در مياورم، اندازه ى كرايه آژانس نمى شود
- اينجا بى هيچى نشستى، لا اقل اينا رو بگير اگه جايى به ذهنت رسيد تونستى سوار تاكسى شو برو يه جايى، اينجا يخ ميزنى 
- نه مادر خودت لازمت مى شه 
نه لازمم نمى شه
مطمئن كه شدم مشتش را بسته بلند مى شوم مى روم، پشتم را هم نگاه نمى كنم، دوباره سوار ماشين مى شوم ، زار مى زنم و مى روم دانشگاه


ابد یا اعدام؟

طَبَق کِشان و داد و کِل به ارگ بَران
در آن سرزمین بی باران
ترسم از کودکان محکوم به زاییده شدن است
و دلخوشی خشکیده ی آن جسمِ زایان
می گفت انصاف نیست، نیشخندی تلخ توأم با سکوت بر حکمی جاودان ، اعدام
اما تمام آنچه در ذهنم می پلکید؛
جبر زاده شدن به کدامین بهای گران؟ به کدامین گناه کودکان؟

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

آنقدر افراط هایم را بالا آورده ام که فقط من مانده ام و تفریط

از دم ِ در، تا رسیدن به تخت، کش می آیم
زمان، غلیظ می شود
زمینِ گالیله را به دیده باورم آید
و الاکلنگ جانکاه هوای تهوع ؛
به مقصد که برسم، باور امشبانه ی زندگی ام تکمیل است
جز این که فقط
مغازله ی با شکوه و نا متقارن با "او" طلبم می ماند...

غرغر هاى مربوط به گذران نفرت انگيز زمان


هر سال موقع هاى روز تولدم كه ميشه روانى ميشم. انگار كه بفهمم دارم پير ميشم، انگار كه نخوام بگذره، قهر میكنم میشينم تو اتاقم، در نميام. همون روز اينجوريم با يكى دو روز قبلش. انگار كه مثلن تولد، منس باشه و طبيعتا از چند روز قبلش پى ام اس شروع بشه. حالا اينكه دو روز قبلش دو تا ميان ترم هم داشته باشم، ديگه...
دوستام ميگفتن پنج شنبه ميايم پيشت، گفتم من خونه ام ولى اوضاعم خوب نيس، جشنى هم در كار نيست، اگه نيايد خيلى راضى ترم،
زويا گفت پس چارشنبه ميايم، گفتم من خودم شنبه ميام يونى مى بينمتون ديگه.
آناهيتا گفت : تو روز تولدم، ساعت متولد شدنم زنگ خونمونو زدى اومدى تو!
گفتم خب گه خوردم.
گفت: خواهشن از يه هفته قبل نزن به برق. من بخواى نخواى پنج شنبه اونجام.
گفتم بعد اينهمه سال هنوز نفهميدى من اونروز نميخوام كسى رو ببينم؟
گف: منم روز تولدم حوصله نداشتم خب، ديدى كه تو اومدى حاضر شدم تازه! من ميام، فقط پيشت باشم، اصن كارى نمی كنيم، فقط باهم فرندز می بينيم.
داشتم فك ميكردم كه هيچكى اينجورى نيست كه مث من ان بازى دربياره اونم تو روزى كه همه بهش توجه ميكنن، خود آنا هم ان بازى در نمياره خيلى هم خوب ميدونه اون روز هزار تا مهمون مياد خونشون ، من فقط يه كم از بقيه زودتر رفتم.
حوالى يك ماه پيش هم ازش شنيدم كه ميگف: بچه ها ديگه زيادى داريم ميريم اين ور اون ور و ناهار و كافى شاپ و بخوربخور و فيلان، اين ماه ديگه پول برا اين كارا ندارم. گفتم: ديوث اينهمه اين ماه شاگرد خصوصى داشتى، يكيشونم كه پول 4 جلسه رو پيش پيش داد! ادامو در آورد و گف زر نزن بابا ا ا ا ا
بعدش فهميدم برا اينكه داره واسه كادوى تولد من برنامه ريزى ميكنه اين حرفو زده. احساس بى لياقتى محض كردم. يادمه چند سال پيشا فقط يه شعرى رو كه روز تولدش نوشته بودم بهش كادو دادم، دو سه روز بعدش مامان بابام بهش يه تونيك سفيد دادند، چون خيال كردند كه من حال نداشتم برم براش كادو بگيرم. اونوقت اون با دستمزد فك زدنش واسه كلى شاگرد كاملن مستقلانه برا منِان كادو ميخره.
خيلى تو دلم خوشم كه دوستياى قشنگ دارم ،اما بازم دلم نميخواد اون روز كسى رو ببينم.
اصن نميدونم چرا بايد چنين روز مزخرفى تو روزام داشته باشم. هرچقدر هم از روزهاى زندگيم خسته باشم بازم اون روز خاص بدترينشونه. حالا هم دارم از اخلاقاى گندم مى نويسم تا لااقل برا خودم قابل هضم شه، بلكم آدم شدم.
ذهن چندان مرتبى ندارم، اما نميخوام اين روزام بره، كلى توشون كار دارم، وسط اين همه امتحان و بدبختى و كتاباى نصفه و فيلماى تلنبار شده و دلتنگياى ناكام، موقع يه سال بزرگ تر شدن نبود.
من هيچ موقع تو ذهنم واسه خودم آينده رو نديدم، همه ى زندگيم همين روزاست
به تقويم ها و تاريخ نگارها و ساعت ها بگيد روزاى اين دخترک خنگو به اين راحتى ازش نگيرند، خيلى وقت بيشترى لازم داره قبل از اينكه بزرگ بشه

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

یادم مرا فراموش

یخ زده بر خنکای نسیم خفیف خاطره ؛
خاطره استغاثه ی خواهشناک بازپخش سریال ده-دوازده قسمتی که اپیزود های آغوش انگیزش هر دو-سه ماه یکبار به بازار جرم می آیند ؛
گم شده بر تنازع انبوه انقلابیان بی قلب ؛
نامنتظر بر سلام گرم و بخارآلود ناشناسان زرد جامه ؛
و ناشنوای تصنیف خوانی شاهزاده و پرنسس -عاشقان ولیعصر، پیاده رُوی پاییزی اش ؛
بینی چکان و بازدم لرزان و گوژیده مسلک ، می روم که رفته باشم...

که ساعات پایانی یکی از این روزهای بی سر و تهم را به مایع فراموشی بیالایم.

فراموش کنم گذران جوانی یک دوست را به تصنع شادباش بگویم؛
فراموش کنم رخنه ام را در قعر مرداب جغرافیا؛
فراموش کنم ایام فراموش کردن را.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

راه (2)


راه
راه
هرچه می روم تمام نمی شود
نمی خواهم هم تمام شود
نمی خواهم کلاغ کج کج برو از سر راهم بپرد
می خواهم بپر بپرش را تا ته محو شدن ببینم
فالش رفتنش قشنگ ترین اتفاق روزم است
می خواهم به پرهای سیاهش دست بزنم
شهر، مُرده...
فقط گاهی اتومبیلی رد می شود
آدمِ تویش زنده نیست
آرام آرام آرام رد می شود تا رویایم را بر هم نزند
خش خش پاییز است و شبانه ی قنوط خرمالو های چروک
و لرزش نوازشگر سرما و فریاد خفه ی سقف تهی که سیـــسَم می کند :
"سسیـــــــــــــــــــــس ! با دقت حس کن نمناکی قطره های بی بند و بار آسمان را که به ملایمت محلول می شوند بر خیسناکی وجودت..."
راه از سردی ضربه های بی قرار ریشه ریشه های خیس می جوشد و تاریکی براق می شود
به نرسیدن دل بسته ام
راه همه ی دلخوشی ام است

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

هیچ وقت نتوانستم آینده را دانستن


دستهای سرد و لرزانم را نه پُک های عمیق به این لعنتی آرام می کند، نه صدای بلند سمفونی 3 بتهوون؛ سی دی عوض می کنم:
" گردش زمان میان ما پرده بسته
روی چهره‌ها غبار دوری نشسته " *
می خواهم یک نخ دیگر روشن کنم که بنزین فندک تمام می شود، نگاه که می کنم چراغ بنزین ماشین هم روشن است،  بنزین خودم مدت هاست که تمام شده . در این تاریکی، ذهن کورم به آنجا می رود که چرا بنزین همراه با طلا و دلار بالا نمی رود! رویشان نمی شود گران کنند؟ امکان ندارد ، پررو تر از اینها هستند...
پک محکم تری می زنم که با همان یک نقطه آتش شعله بگیرد
هنوز خیلی مانده به خانه، روی چند نخ دیگر حساب باز کرده ام. شیشه را بالا می دهم ، گرم که نمی شود هیـــــچ؛ دود نفسم را بند می آورد
همیشه منتظر سرما بودم، اما امشب هوای درونم بس سرد است لعنتی...
اصلن به این فکر نمی کنم که فردا روزی باشد با دوستانی که غم هایم را میفراموشانندم و طعم جوانی می خورانندم... همه ی حواسم روی سردرد و  درد سر های بیگاهم خلاصه شد. اما فردا جور دیگری بود. به هر حال فردا هم سرد بود اما نه به این سختی ...( هوا را می گویم )


*dang show / I close my eyes / shiraz 40 sale


۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

اَوچ (ouch)

از مضرات انگور زیاد خوردن اینه که اون دول کوچیکه ی ته گلوی آدمیزاد خارش می گیره
عذابش حتا بدتر از ژلوفن افقی هم هس

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

چه بسا سال-مره-گی

یک ساعتی که به عمرم اضافه شد را هم خواب بودم
خواب که نه
آنجوری
که بیفتم هی ساعت را نگاه کنم
تکان نخورم تا شروع روزمرگی را بر سرم فریاد کند
به یاد بایستگی ابراز صبح بخیر های خوشایند و ناخوشایندی که متظاهرانه به لبخندشان بکشم
زمان نما دو دست دارد برای کوبیدن همه چیز در سرم

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

چسب بزنم، چسب

هرچه گاز میدهم فقط دور خودم میگردم
ساعت 9 و نیم صبح شنبه و پلکهایم سنگین و trio ی مورد علاقه ام از ویوالدی در حال پخش؛ 
ایستادنم نمی آید
دیگر ذهنم چون همیشه پِیِ حالت بندی و زیر مجموعه گیری قضایا نیست، هر فکری نشانه ام می گیرد فورن جا خالی می دهم
لَخت و سُست، که هنوز نخواهم از تخت بلند شوم، کمرم را تکیه داده ام به صندلی و خلاص از سرازیری خیابان ول شده ام
یک مأمور کلانتری سبابه اش را جلو می آورد که مثلن : اجازه بده از جلویت رد شوم؛ 
و من نه که بخواهم اجازه ندهم، اما حال فشار دادن ترمز را ندارم و فقط خیره و خوابالود نگاهش می کنم و نمی گذارم رد شود
من باید تنها چرخیدن های صبح هایم را ترک کنم، وگرنه یکی ازین پیرزن هایی میشوم که صبح تا عصر با خودشان حرف میزنند و غرغر و توجیه می کنند و عصر تا شب هم. و سرشب ها به رخت خواب می روند و تا صبح بی حرکت به سقف خیره می شوند و عینک کج و کوله ی شان را هم در نمی آورند
باید آدمی را که خیلی قشنگ چهچهه می زند، راحت از کنارش بگذرم
باید هر چه دور تر می شود، گوشم را تیز تر نکنم

باید دست از لب جدول نشستن به نوازش این سگ مریض، بکشم؛ باید دو تایی دل از خیره شدن به خیابانی که تنها آلاینده ی صوتی اش یکدانه گنجشک است، بِکَنیم
باید لیست جاهایی را که موبایل آنتن نمی دهد، آنجاهارا، از ذهنم پاک کنم؛ به جایش در ذهنم بنویسم دست از گم و گور شدن بکش بابا تحفه
باید از دم آبشار نشستن بکشم بیرون وقتی جلویش را بسته اند و به اندازه ی یک شیلنگ هم آب ندارد
باید دیگر از نرده ها نپرم
از کافه ای که جلویش صندلی گذاشته اند که که یعنی تعطیل هم، بکشم بیرون
باید کیف دستم بگیرم و یک تکه دستمال کاغذی و یکدانه سیگار و کمی پول برای مبادا تویش داشته باشم
باید جمع کنم تکه هایم را بیاورم بنشینم جلوی چند تا آدم بفهم، چسبم بزنم

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

بام دوشنبه


داشتم به خودم قول می دادم که اگر رسیدم بالا جایزه م اینه که هرچنتا خواستم می تونم سیگار بکشم برگشتنه ( تو ذهنم عذاب بود که تنگی نفس و قلب دردم مال سیگاره، ینی اگه برسم بالا ینی نه تنگی نفس دارم نه قلب درد، باریکلا توجیه) یه دسته بچه مدرسه ای دختر، با یه معلم آقا داشتن همینجوری یللی تللی می رفتن بالا منم پشتشون ، بارون میومد تو یه هوای باحالِ خنک وسط تابستون
[ وایسید ، شاشم گرفته ، الان میام میگم بقیه شو.... ]
بعد دو تا لاشخور داشتن میومدن پایین، فک کردن منم مدرسه ای ام، نی که با مقنعه از دانشگا میومدم.....
[ من می خوام تعریف کنم برادرم نمی ذاره، یه قوطی کنسرو پلمپ داده دستم ، می گه اینو خودم تولید کردم. می گم باشه. بعد می بینم سَبُکه. می گه خودم تولید کردمش. ( رفته سمنان کارخونه کنسرو سازی بخره ) قوطی خالی زده . می گه توش چُسه. می خوام بازش کنم ، می گه: نکن، نکن ، نکن ، نکنیا. می گم خب چرا؟ چی توشه؟ سبُکه! می گه : چُسه...بِده...( می گیره از دستم می ره)
هی تعریف می کنه ولی من خندم نمیاد. می گه به یارو گفتم مشروب داری؟ یارو یه گالن 20 لیتری عرق سگی داده همینجوری دستم ، بعد مأموره اومده بهم گیر داده گفته چرا از این مشروب خریدی؟ این الکل با آب قاطی می کنه میندازه به مردم، خودم برات هرچی می خواستی میاوردم
هی خندم نمی آد. نشستم مثِ سگ. چون مامانم گیر داده بود از عصر تا شب . یه سَره... خلاصه که ولش کنید این برادرمو، به من گوش بدین ]
داشتم می رفتم بالا پشت بچه مدرسه ای ها، دو تا بچه فلان داشتن میومدن پایین مسخره م کردن. یادم نی درست ولی یکیشون یه چی گفت اون یکی گف : هییییییـــــــح. ینی که لج در بیار خندید. بعد یه آقای پیری مثِ فرفره از بغلم رد شد. با فاصله ی 10 قدم تند تند پشت سرش رفتم. یه سگه شکل سپید دندان، همونجوری خوشگل ، از بالا میدوئید پایین، نگاش کردم کِیف کردم. بد دیدم که آقائه هم نگاش کرد کِیف کرد. هی پشت سرش رفتم، بعد دوئیدم برسم بهش. گفتم میشه کنار شما راه بیام؟ یه جور باحالی گف که بله بله البته.
شروع کردیم از این در و اون در صحبت کردن؛ خیلی میفهمید. بس که با فهم بود حال می کردم درباره ی همه چی باش حرف بزنم
تهران تمیز بود، خیلی هم قشنگ ، بارونشم خیلی درد داشت
بعد گف که شرکت نفتی بوده، سال 46 شریف مهندسی شیمی نفت خونده بوده. گف اون موقه شما هنوز نبودی، گفتم بله . بعد گف برادرتم نبوده، گفتم بله. بعد گف که مادرتم احتمالن بچه بوده. گفتم بله ، 6 ساله. بعد بهش گفتم که آقای دوس پسرم فلان جا کار می کنه. گف که آفرین خیلی خوبه ولی اینجور آدمی زیاد پیشت نیس همش تو بیابوناس ( گف : حالا نری بهش بگی! گفتم: خب) گف منم اینجوری بودم جوونیام، واسه خانمم خیلی مشکل بود، زمان جنگم بوده و فیلان. گفتم من راضیم عِب نداره، گف خب.
تا ایستگاه 2 رفتیم، آویزون شده بودم از میله های یه جایی، فک می کردم به اینکه یه عالمه درخت کجای تهران داشتیم که من الان از این بالا دارم می بینمشون اما یادم نیس کجاس؟ رفته بود آب پُر کنه. گفتم کجاس اون همه درخت داره؟ بعد بهم گفت کجاس. بعد یادم اومد کجا بوده. بعد دیگه همین.
خیلی می فهمید. دلم برا آدم بفهما تنگ میشه همیشه . جایزه ام که یادم رف به خودم بدم اصن. بس که هرچی گفتم فهمید به قرعان.



۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

برگه ها


آدما برگ برگ تموم می شن
بعضی مثل درخت
بعضی مثل یه کتاب خوب
بعضی مثل جزوه ی حجیم شب امتحان، که خوانده نخوانده شب آخرشان است
بعضی مثل دفترچه یادداشت
بعضی مثل برگه های تقلب که یواشکی می بیننشون ، رد و بدلشون می کنن و بعدم گم و گورشون می کنن
بعضی مثل یه مجله ی زرد کم/ پُر تیراژ
بعضی مثل یه دفتر چرک نویس 40 برگ برتر(؟)
بعضی مثل یه جعبه دستمال کاغذی 200 برگ
بعضی مثل همشهری همیشه تو همه دکه ها زیادن اما وقتی لازمشون داری ، هرجا سراغشونو بگیری تموم شدن
بعضی مثل دست نوشته های قدیمی که یه شب بارونی برای آخرین بار خونده می شن و برگ برگ توی شومینه گُر می گیرن
بعضی مثل یه برگ A4 سفید که می شه همه جاشون نقطه بازی کرد
ولی بعضی مثل یه دفتر شعر جیبی، با اینکه خیلی وقته تموم شدن اما همیشه تو یه جیبی، کیفی، کشوی قفل داری، جایی ، می مونن و یادشون تو ذهنت برگ برگت میکنه...
بالاخره همه برگ برگ می شن

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

من که...


دختر بچه ی سرتق اوضاع به کامش نباشد، هنگ می کند،  قهر می کند ، یک کلام باهاش حرف بزنی قُلُپ قُلُپ اشک داغ می ریزد، هِق هِق راه می اندازد ، نفسش بند می آید.
من که ازین کارها نکردم، من که راحت کنار می آیم ، من که ساکتم ، منطق را هم که سر کشیدم تا خِرخِره ،سَر که پایین نینداختم ، پا که نکوبیدم، خیره خیره جلو را نگاه کردم ، فقط نمی دانم کدام خری پشت پلک هایم هیزم روشن کرد کِتری بار گذاشت یا که خود به خود داغ شد. تازه سر هم رفت ،سر و صورتم را هم سوزاند. به جای مرهم گذاشتن بی انصافی ست این یکی برود به پای سِرتِقی...


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

چولگی


دلم می خواهد سردم باشد ، بروم بچپم زیر پتو، با سیگارم. پلک هایم سنگینی کنند، بالش را هم پرت کنم به منتها الیه دور دست...
دلم  می خواهد همان جا بخوابم ، خواب ببینم که بیدار شدنی در کار نیست ،
صدای گنجشک نیاید ، صدای ساعت نیاید ،
دلم می خواهد سرد باشد ، مثل قدیم ها...
یخ زده بهتر است باشند  حدقه ی چشم هایم ، تا خشک شده

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

راه


راه که طولانی شود ،
صداها را می شود شنید راه و بی راه
هرکدام به نوبت می آیند به بند
چوب خطِ بَردگی بر بُریدگی های اعصابم می کشند ،
خط ها شُــــرّه می کنند
می روند پشت چشم هایم
حل می شوند در خیسناکی
می شوند اسید سوزان به رنگ سیاه
آه...
کاش راه سرازیری نباشد
کاش چشم هایم هوچی گری به راه نیندازند
راه راه نکنند
صورت بی شباهت به سیرتم را
صداها را نشسته هم می شود شنید :
" طفلک بی گناه ، نشسته سر راه ... "

(...)

لعنت به هر چه راه
لعنت به این مُردگی سیاه


۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

کله سه گوش های یک چشمی


چشمانش را گِرد میکند ، می گوید : "شما خیال کردید این حقّی که مردان دارند برای گرفتن چند زن، این حقّ را ، مردان در قانون نوشته اند؟ "
بعد صدایش را می آورد پایین - مثل این ها که یک چیز بدیهی را بیان می کنند- و می گوید: "نــــــه ! این قانون را خدا نوشته..."
بعد خدا  سیخونکش می زند و می گوید : "خودکارت را بده یه دقه... می خواهم  قانون بنویسم باز،... بدو"
یک احتمالن آدمیزادی از زیر چادر می گوید: "اگر این فساد و فحشایی که از عدم امکان ازدواج پیش می آید، قانونی باشد ، و در ق(غ)الب ازدواج دوم  یا موقّت ، از زنی حمایت شود، بهتر نیست؟!؟! "  بعد یک جوری یک چشمی نگاه می کند که حتمن باید حرفش تأیید شود.
دور و برم را نگاه می کنم ... میلیون ها یک چشمی بِهِم زُل زده اند.
گوشه ی دیوار می نشینم زانو هایم را در بغل می گیرم. اصلاحاتی وجود نخواهد داشت... افکارم خاموش می شود... سکوت خواهم کرد ، برای همیشه...

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

روزی من هم خاطره شدم


بدم می آید از همه خاطرات
از انواع تلخ و شیرین و ملس
و مزه ی دیگری که فقط خودم میدانمش و بس
از همه شب هایی که تا دیر وقت
بی وقف
با آن کفش های پاشنه بلند کذایی
با آهنگ های فضایی
بالا می پریدیم و جیغ می کشیدیم از فرط شادی
با دوستانی که انگار فقط برای خودمان
ماندنی گونه هایی همیشگی بودند
اما دیدی که، نبودند، شدند
نبودنی های همیشگی شدند در خاطرات
حالا به زودی پاک هم می شوند
اما باز هم نه پاکِ پاک
یک سکانس هم که شده می ماند همیشه
برای عذاب
این است که می گویم آزار دارد خاطره
خیره سرانه به خرابه ی خوفناک خیالاتم خصمی خاموش میخ می کند
و من در همین لحظه ی خاص بی اختیار متنفر می شوم از خودم
مگر نمیدانی چه به روزم آمده؟
روز آن رسیده دیگر
که خاطره شوم من هم...

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

کون کی سوراخ تره؟

-خانوم شما برو بشین اون ته.
(یه سری عملی و کراکی و اینا، تازه وارد، آوردن تو بازداشتگاه)
چادرمو هم کشیدم پا شدم رفتم اون پشت ، دیدم صندلی چیدن به اصطلاح مثلن بهتر از صندلیای این ور. نشستم رو یه صندلی پشت ِکمد، به حال موش مردگی.
هیاهو بلند شد:
-چه خبره ؟ ساکت بابا اعصاب نداریم...
-آخه جناب سروان آبکش به کفگیر می گه تو چرا کونت سوراخه؟ تو که کونت سوراخ سوراخه آخه کونکش!
بعد رو کرد به افسر نگهبان به حال اعتراض:
جناب سروان خدایی ما رو هی هر روز ور میدارید میارید اینجا که چی؟ ما اصن خدایی کاری نکردیم که...اصن قیافه ی ما به خلافکارا میخوره؟ این دیوسو می بینی الان اینجا نیشسّه؟ این کفگیرو؟ این تو سَقِ دهنش الان تیغه، اونوَخ به من می گه تو تریاک کردی تو کونت اومدی تو. آدم عاقل تریاکو تو کونش میذاره یا تو دهنش میذاره؟ من اگه بخوام استفاده کنم ،اصن تو دهنم میذارم میام تو، چرا بذارم تو کونم آخه آبکش؟ جناب سرهنگ، این خودش آخر هفت خطاس، جون من دهنشو بگرد!
صدای پاسبانا و افسر نگهبان اومد، یواشکی به هم دیگه میگفتن: از صب تالا دهنمون سرویس شده کلافه شدیم ، مهدی ولش کن بذا بگه یه ذره بخندیم بابا...
یارو تلو تلویی خورد و گف: امروز شب عزیزیه؛ به مناسبت امروز که عاشوراس میخوام براتون از مهستی بخونم (حالا کِی بود؟ اواخر ماه صفر )...شروع کرد خوندن :
- سلام من به تو یار قدیـــــمی،منم همون هوادار قدیــــــــ
اون ماموری که ظاهرن اسمش مهدی بود گفت: خفه شو مرتیکه، اینجا ازین چیزا نخون بینیم
- ولش کن مهدی بذا بخونه...
یکی دیگه از همون آدمای هم ردیف عملیه که انگاری همون آبکش بود گف:
- ببین داداش ، ما که هیچ کاری نکردیم باهامون اینجوری برخورد میکنن، وای به حال تو که تو خودِ اینجا داری مهستی میخونی... همین آدما (با دست عوامل بازداشتگاهو نشون می داد)، همینا ، می برن اعدامت میکنن، بدبخت فلک زده.
-باز تو زِر زدی آبکش؟ من خودم آخر این حرفام ،من نمازم قضا نمیشه هیشوَخ، همی الان من نماز اول وقت خوندم (حالا ساعت پنج عصر بود)...فک کردی مث تو گناه کارم ؟ دیوس؟
- تو که آخه چند ساله نماز میخونی وضو نمی گیری، بی وضو که قبول نی مرد حسابی...
(مأمورا همه نشسته بودن غش غش می خندیدن به داستان)
- من وضو بگیرم یا نگیرم چه فرقی به حال تو داره آخه؟ اصن باشه، براتون روضه میخونم به مناسبت این شب عزیز.
بعد یه خورده زور زد حال گریه بش دست بده، شروع کرد:
یه همچین شبی دو تا دسّای علی اصغرو قطع کردن انداختن تو سر علی اکبر...
دوباره هم قطارش پرید تو حرفش گف: بی شعووووورِ نَفَم، دستای علی اصغرو قطع نکردن که...
- باز تو زِرت و پِرت کردی؟ اصن من دارم میخونم، من دلم میخواد بگم علی اصغرو قطع کردن، به تو چه؟ ها؟(من اون ته نشسته بودم چادر کشیده بودم سرم، مث بز می خندیدم) مثلن الان فک کردی من اینجوری نگم کسی گریه ش می گیره؟ همین اینا رو می بینی اینجا نیشستن؟ (دو دستی مأمورا رو نشون می داد ) ، همین فلان فلان شده ها خودشون همه غلطی می کنن، تالا رنگ مهرم ندیدن هیشکودوم، همینا که ننه ی مردمو میگان خودشون دهن سرویس تر از همه ن.
بعد اومد جلوی میز، دستشو گذاشت رو تلفنِ سبزِ رو میز ، ازین قدیمیا که دکمه هاش مربعای سیاه کوچیکه، گفت : به قــُــــران انقد دلم برا ننم تنگ شده، (با حالت تضرع ) جناب سروان بذا یه زنگ به ننم بزنم.
نگهبان بلند شد دستبندو از یه دستش وا کرد کشوندش عقب ، اون سر دستبندو زد به لوله ی گاز. گفت: بشین دو دقه الان میان منتقلتون می کنن.
- جناب سروان حَرضِتِ عباسی من، ننم انقد دسبند طلا دوس داره، ( بعد دستبندرو تکونی داد و گف)این البت خیلی سنگینه، اگه طلا بود ننم  عاشقش می شد...
در باز شد یه مامور اومد ، یه پرونده گذاشت رو میز، افسره امضاش کرد ،گفت: ببرشون.
کفگیر دوباره دهن باز کرد رو به افسر:
جناب سروان خدایی من اصن سابقه ندارم. کلهم بیس و پنج شیش بار منو اوردین اینجا واسه هیچ و پوچ، الله وکیلی مفتی خندیدین به ما، عب نداره، جون اون امواتت ولمون کن بریم...
سرباز با تشر : را بیفتید دیگه.
- نه به قرعان اگه برم، اول شوما بفرمایید...
(تو راه رفتن یه آهنگ از گلپا میخوند که یادم نیس کدوم آهنگ بود)
یکی از مأمورا بعدش گفت: بابا از صب دیوونه شدیما، خوبه یه ذره خندیدیم ، خانوم بیا بشین اینور...