۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

چه بسا سال-مره-گی

یک ساعتی که به عمرم اضافه شد را هم خواب بودم
خواب که نه
آنجوری
که بیفتم هی ساعت را نگاه کنم
تکان نخورم تا شروع روزمرگی را بر سرم فریاد کند
به یاد بایستگی ابراز صبح بخیر های خوشایند و ناخوشایندی که متظاهرانه به لبخندشان بکشم
زمان نما دو دست دارد برای کوبیدن همه چیز در سرم

۱ نظر:

  1. به حصارهای هستی که می چسبی! داغونی خاکسترو بعد جدایی از شعله حس میکنی،کرختت میکنه مثل چولگی...
    مثل من...

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم