۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

گره زدن نداشت دیگر....

درس خوان که نیستم اما درس گرفتم که : تمام نشده ، دَرَش را گره بزنی بندازی دور، جالب از آب در نمی آید. درس گرفتانده شدم.
یکی را دیده بودم که هر چه دستش می دادیم می انداخت جلوی کلاغ ها. در پاتوق صبحگاهی اش در پارک لاله... چه خانم نازنین مهربانی بود. یادش بخیر. نمی دانم من در آن پارک مذکور چه غلطی می کردم . همه ی خوراکی هایم را با پاکتش ریخت جلوی کلاغ ها. اون موقع که کلاغ ها را دیدم کیف کرده اند، خوشحال شدم. اما بعدش که دستم را نگاه کردم و پاکت پسته و بادامم را در دستم ندیدم، نه دیگر؛ آنقدر ها هم خوشحال نبودم. بعد دوباره کلاغ ها را دیدم ، فهمیدم آن ها هم خوشحال نیستند چون نمی توانند در پاکت را باز کنند.
مادرم هم این کار را می کند، غذا و خوراکی های باقی مانده را به سگ و گربه های ولگرد می دهد، اما از مادرم زیاد دلگیر نمی شوم. چون قا قا لی لی با ته غذا فرق دارد. این جوری اشکال ندارد. البته آن جوری هم اشکال ندارد ها. فقط باید آدم غمش نباشد که پاکتِ قا قا لی لی مال یکی دیگه بوده. مثل همان خانوم نازنین توی پارک لاله ای.

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

"خفه"....(آینه می گوید)؛

استکان دو - دو می زند و من هنوز یک - هیچ عقبم
تا می آیم بلند شوم که کوتاه بیایم، همه نوشته هایم قلم می شوند.
نه من به حرف می روم ، نه به من می رود حرف
نمیدانم... میفهمی چیستش خنده ای که آخر حرف هایت سر میدهم ؟
با چشم راست در چشم چپش فرو می روم
می چپاند حرفی، زمزمه ای، فریادی، ...، از سر سیری،  در عمق فاجعه ی نا فهمیدگی ام :
"نا گزیرت می کنم بگذاری بگریزم
ای همه تگرگ رگباری پاییزم"...
گوشم را می گیرم
نکند پر شده باشم
اما...
نفسش می گیرد
جمله اش پشت دیوار سرم می میرد

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

آنچه یادم آید کجی بیش نیست

نگران که می شد گردن کج می کرد... فکر می کرد نمیفهمم. معمولن حدسش درست بود. چشمانش را تنگ می کرد. سرش را متمایل به شانه ی راست میگرفت و کمی قوز می کرد بعد با یأس نمایانی در آن چهره ی غم آلودش می پرسید: می دونی چی می گم؟ و من لبخند همیشگی ام را تحویل می دادم و سعی می کردم آرامش کوچکی بهش تزریق کنم ، سری تکان می دادم که یعنی : آره، می فهمم. ذره ای از یأسش کم نمی شد و ادامه می داد...