۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

آنچه یادم آید کجی بیش نیست

نگران که می شد گردن کج می کرد... فکر می کرد نمیفهمم. معمولن حدسش درست بود. چشمانش را تنگ می کرد. سرش را متمایل به شانه ی راست میگرفت و کمی قوز می کرد بعد با یأس نمایانی در آن چهره ی غم آلودش می پرسید: می دونی چی می گم؟ و من لبخند همیشگی ام را تحویل می دادم و سعی می کردم آرامش کوچکی بهش تزریق کنم ، سری تکان می دادم که یعنی : آره، می فهمم. ذره ای از یأسش کم نمی شد و ادامه می داد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم