نگران که می شد گردن کج می کرد... فکر می کرد نمیفهمم. معمولن حدسش درست بود. چشمانش را تنگ می کرد. سرش را متمایل به شانه ی راست میگرفت و کمی قوز می کرد بعد با یأس نمایانی در آن چهره ی غم آلودش می پرسید: می دونی چی می گم؟ و من لبخند همیشگی ام را تحویل می دادم و سعی می کردم آرامش کوچکی بهش تزریق کنم ، سری تکان می دادم که یعنی : آره، می فهمم. ذره ای از یأسش کم نمی شد و ادامه می داد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم