۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

گره زدن نداشت دیگر....

درس خوان که نیستم اما درس گرفتم که : تمام نشده ، دَرَش را گره بزنی بندازی دور، جالب از آب در نمی آید. درس گرفتانده شدم.
یکی را دیده بودم که هر چه دستش می دادیم می انداخت جلوی کلاغ ها. در پاتوق صبحگاهی اش در پارک لاله... چه خانم نازنین مهربانی بود. یادش بخیر. نمی دانم من در آن پارک مذکور چه غلطی می کردم . همه ی خوراکی هایم را با پاکتش ریخت جلوی کلاغ ها. اون موقع که کلاغ ها را دیدم کیف کرده اند، خوشحال شدم. اما بعدش که دستم را نگاه کردم و پاکت پسته و بادامم را در دستم ندیدم، نه دیگر؛ آنقدر ها هم خوشحال نبودم. بعد دوباره کلاغ ها را دیدم ، فهمیدم آن ها هم خوشحال نیستند چون نمی توانند در پاکت را باز کنند.
مادرم هم این کار را می کند، غذا و خوراکی های باقی مانده را به سگ و گربه های ولگرد می دهد، اما از مادرم زیاد دلگیر نمی شوم. چون قا قا لی لی با ته غذا فرق دارد. این جوری اشکال ندارد. البته آن جوری هم اشکال ندارد ها. فقط باید آدم غمش نباشد که پاکتِ قا قا لی لی مال یکی دیگه بوده. مثل همان خانوم نازنین توی پارک لاله ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم