۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

زویا

كارهاى خيلى ملوس مى كرد زويا خانوم. روى طبقه ى پايين تخت دراز كشيده بود و پاهايش را چسبانده بود به كفه ى طبقه ى بالايى، بعد يكى يكى تكه چوبهاى كفه ى تخت طبقه ى بالايى را با انگشت شست ش مى پيمود. بعد خيلى كه جلو ميرفت ميگفت سيب گردنش درد مى گيرد. شرط بستيم كه هر كس بيشتر رفت جلو. همين، فقط هر كس بيشتر رفت جلو نميدانم چى. جايزه هم برنده نميشد اصلاً. بعد خسته شديم.

آناهيتا سريال گذاشت كه يك قسمتِ قبل از خوابش را نگاه كند. من هم هميشه نگاه مى كردم، ولى آن شب حس اينكه زويا هم هست حس فوق العاده دخترانه ى شيطانى اى به ام مى داد. حس اينكه مثلاً ( اگر خيلى احساساتى و لوس نباشد اين حرفم) يك خواهر تخس دارم كه مى شود با او جور افتاد. چون آناهيتا- اگر او را هم خواهر خيلى دردانه ام حساب كنيم- خيلى از اين رفتار هاى ملوس ندارد . آتوسا را هم اگر خواهر بزرگ حساب كنيم او هم خيلى از لوس بازى خوشش نمى آيد. تازه سر شب هم مى رود توى جايش مى خوابد كه سر صبح برود دنبال كار و زندگى اش.

ساعت از دو گذشته بود، خاله اسمس داد كه: " اينقد نخنديد من مسكن خورده ام دارد خوابم مى برد." ما هى ميخواستيم نخنديم.

زويا آب خواست و آناهيتا يك ليوان آب و يخ آورد گذاشت روى ميز كامپيوترش كه داشت سريال مى ديد. (يعنى نمى شود ليوان را بياورم آنجا كه ولو شده ايد، رختخواب نازنينم خيس مى شود.) گفت: "زويا آب". زويا كنار من، يعنى بين من و ديوار، روى طبقه ى اول تخت خوابيده بود مى گفت: "آب آورده پاشو". مى خواستم پا بشوم، يك كم هم، اندازه ى نصفِ زور اولِ از جا پا شدن، همت كردم، ولى ديگر حس نداشتم. بلافاصله دراز كشيدم و به روى خودم نياوردم. گفتم شايد يادش رفته باشد.

ديدم نه. باز مى گويد: "پاشو". نگاهش نكردم. خيلى حق به جانب گفتم: "حالا آب نخور". تسليم نمى شد، انگار اين هايى كه دارند از تشنگى مى ميرند. خيلى تلاش كرد بلندم كند. نيم ساعت به همين مى خنديديم ريز ريز. عين همان دختر هاى خيلى تخس.

آناهيتا عصبانى شده بود. يكى از اينكه نمى فهميد به چه ميخنديم (بس كه به جاى توضيح دادن ريسه مى رفت زويا). يكى هم اينكه  خودش شريك نبود، يكى هم اينكه ميخنديديم مامانش بيدار ميشد. يكى هم اينكه رشته ى سريال از دستش در رفته بود. با حرص مى گفت: "ما مريض قلبى داريم". ما هم مريض قلبى داشتيم خب. اصلاً همه مان همان يك دانه مريض قلبى را داشتيم، ولى نمى شد نخنديم. آخر قبل از اين، هيچ وقت من توى هيچ حركت از قصدىِ دو نفره ى حرص دربيارِ دخترانه ى كوتاه مدتى شريك نبوده ام. خيلى كه آناهيتا اخم مى كرد ديگر زياد لذتش بهم نمى چسبيد. آخر گفتيم به اش كه به چه مى خنديديم. يك نمه حسودى اش خوابيد، او هم خنديد.


پ.ن.

نه كه چيز خاصى باشد، فقط دلم خواست ثبت كنم آن شب را.