۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

روزی من هم خاطره شدم


بدم می آید از همه خاطرات
از انواع تلخ و شیرین و ملس
و مزه ی دیگری که فقط خودم میدانمش و بس
از همه شب هایی که تا دیر وقت
بی وقف
با آن کفش های پاشنه بلند کذایی
با آهنگ های فضایی
بالا می پریدیم و جیغ می کشیدیم از فرط شادی
با دوستانی که انگار فقط برای خودمان
ماندنی گونه هایی همیشگی بودند
اما دیدی که، نبودند، شدند
نبودنی های همیشگی شدند در خاطرات
حالا به زودی پاک هم می شوند
اما باز هم نه پاکِ پاک
یک سکانس هم که شده می ماند همیشه
برای عذاب
این است که می گویم آزار دارد خاطره
خیره سرانه به خرابه ی خوفناک خیالاتم خصمی خاموش میخ می کند
و من در همین لحظه ی خاص بی اختیار متنفر می شوم از خودم
مگر نمیدانی چه به روزم آمده؟
روز آن رسیده دیگر
که خاطره شوم من هم...

۶ نظر:

  1. خاطره بودن هم بد نیست...
    حتی عذاب خاطره هم بد نیست....
    چه اشکالی داره که گاهی اوقات از خودمان بدمون بیاد و برای یک لحظه به شک بیفتیم که نکند که تمام افکار و منطق خودمان اشتباه بوده.....
    خیلی از احساسات حتما باید ایجاد بشوند تا درک شود...
    حس خاطره بودن هم زیباست...
    خطر کردن هم زیباست...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اجبارن اتفاق میفته ، اما به اون قشنگی که رسمشون کردی نیست

      حذف
  2. مخاطب خاصی که کش دار داره باسش

    پاسخحذف
  3. خاطره داری
    نوشته هات قشنگ میشه
    خاطره دارم
    سودی نداره واسم
    بلت نیستم
    بلت بودم اشتباه نمیکردم
    اولین اشتباه
    شد
    آخرین اشتباه
    شد خاطره اینجا
    شد کلام کش دار
    اونجا
    .
    .
    .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. قرار نیست خیال و حسرت چیزی رو قشنگ کنه
      خاطره چه به یاد آورنده ی خوشی باشه چه نه، یه تصویر به گند کشیده شده س سرشار از حسرت، چیزی که دست آدم بهش نمیرسه، مثل تلویزیون،اگه برنامه رو قبلن دیده باشیش آرامش بخش تره که خاموشش کنی، تماشای تکرار عذابی بیش نیست
      فقط کاش تلویزون آدما کنترل داشت

      حذف
    2. من که باور کرده ام، باید همین باشد..

      هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری.

      راست می گویی، بگو آنها که می گفتی.

      باز آگاهم کن از آنها که آگاهی

      از فریب، از زندگی، از عشق

      هر چه می خواهی بگو، از هر چه می خواهی..
      م.م،1.0.1

      حذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم