هر سال موقع هاى روز
تولدم كه ميشه روانى ميشم. انگار كه بفهمم دارم پير ميشم، انگار كه نخوام بگذره،
قهر میكنم میشينم تو اتاقم، در نميام. همون روز اينجوريم با يكى دو روز قبلش.
انگار كه مثلن تولد، منس باشه و طبيعتا از چند روز قبلش پى ام اس شروع بشه. حالا
اينكه دو روز قبلش دو تا ميان ترم هم داشته باشم، ديگه...
دوستام ميگفتن پنج شنبه ميايم پيشت، گفتم من خونه ام ولى اوضاعم خوب نيس، جشنى هم در كار نيست، اگه نيايد خيلى راضى ترم،
زويا گفت پس چارشنبه ميايم، گفتم من خودم شنبه ميام يونى مى بينمتون ديگه.
آناهيتا گفت : تو روز تولدم، ساعت متولد شدنم زنگ خونمونو زدى اومدى تو!
گفتم خب گه خوردم.
گفت: خواهشن از يه هفته قبل نزن به برق. من بخواى نخواى پنج شنبه اونجام.
گفتم بعد اينهمه سال هنوز نفهميدى من اونروز نميخوام كسى رو ببينم؟
گف: منم روز تولدم حوصله نداشتم خب، ديدى كه تو اومدى حاضر شدم تازه! من ميام، فقط پيشت باشم، اصن كارى نمی كنيم، فقط باهم فرندز می بينيم.
داشتم فك ميكردم كه هيچكى اينجورى نيست كه مث من ان بازى دربياره اونم تو روزى كه همه بهش توجه ميكنن، خود آنا هم ان بازى در نمياره خيلى هم خوب ميدونه اون روز هزار تا مهمون مياد خونشون ، من فقط يه كم از بقيه زودتر رفتم.
حوالى يك ماه پيش هم ازش شنيدم كه ميگف: بچه ها ديگه زيادى داريم ميريم اين ور اون ور و ناهار و كافى شاپ و بخوربخور و فيلان، اين ماه ديگه پول برا اين كارا ندارم. گفتم: ديوث اينهمه اين ماه شاگرد خصوصى داشتى، يكيشونم كه پول 4 جلسه رو پيش پيش داد! ادامو در آورد و گف زر نزن بابا ا ا ا ا
بعدش فهميدم برا اينكه داره واسه كادوى تولد من برنامه ريزى ميكنه اين حرفو زده. احساس بى لياقتى محض كردم. يادمه چند سال پيشا فقط يه شعرى رو كه روز تولدش نوشته بودم بهش كادو دادم، دو سه روز بعدش مامان بابام بهش يه تونيك سفيد دادند، چون خيال كردند كه من حال نداشتم برم براش كادو بگيرم. اونوقت اون با دستمزد فك زدنش واسه كلى شاگرد كاملن مستقلانه برا منِان كادو ميخره.
خيلى تو دلم خوشم كه دوستياى قشنگ دارم ،اما بازم دلم نميخواد اون روز كسى رو ببينم.
اصن نميدونم چرا بايد چنين روز مزخرفى تو روزام داشته باشم. هرچقدر هم از روزهاى زندگيم خسته باشم بازم اون روز خاص بدترينشونه. حالا هم دارم از اخلاقاى گندم مى نويسم تا لااقل برا خودم قابل هضم شه، بلكم آدم شدم.
ذهن چندان مرتبى ندارم، اما نميخوام اين روزام بره، كلى توشون كار دارم، وسط اين همه امتحان و بدبختى و كتاباى نصفه و فيلماى تلنبار شده و دلتنگياى ناكام، موقع يه سال بزرگ تر شدن نبود.
من هيچ موقع تو ذهنم واسه خودم آينده رو نديدم، همه ى زندگيم همين روزاست
به تقويم ها و تاريخ نگارها و ساعت ها بگيد روزاى اين دخترک خنگو به اين راحتى ازش نگيرند، خيلى وقت بيشترى لازم داره قبل از اينكه بزرگ بشه
دوستام ميگفتن پنج شنبه ميايم پيشت، گفتم من خونه ام ولى اوضاعم خوب نيس، جشنى هم در كار نيست، اگه نيايد خيلى راضى ترم،
زويا گفت پس چارشنبه ميايم، گفتم من خودم شنبه ميام يونى مى بينمتون ديگه.
آناهيتا گفت : تو روز تولدم، ساعت متولد شدنم زنگ خونمونو زدى اومدى تو!
گفتم خب گه خوردم.
گفت: خواهشن از يه هفته قبل نزن به برق. من بخواى نخواى پنج شنبه اونجام.
گفتم بعد اينهمه سال هنوز نفهميدى من اونروز نميخوام كسى رو ببينم؟
گف: منم روز تولدم حوصله نداشتم خب، ديدى كه تو اومدى حاضر شدم تازه! من ميام، فقط پيشت باشم، اصن كارى نمی كنيم، فقط باهم فرندز می بينيم.
داشتم فك ميكردم كه هيچكى اينجورى نيست كه مث من ان بازى دربياره اونم تو روزى كه همه بهش توجه ميكنن، خود آنا هم ان بازى در نمياره خيلى هم خوب ميدونه اون روز هزار تا مهمون مياد خونشون ، من فقط يه كم از بقيه زودتر رفتم.
حوالى يك ماه پيش هم ازش شنيدم كه ميگف: بچه ها ديگه زيادى داريم ميريم اين ور اون ور و ناهار و كافى شاپ و بخوربخور و فيلان، اين ماه ديگه پول برا اين كارا ندارم. گفتم: ديوث اينهمه اين ماه شاگرد خصوصى داشتى، يكيشونم كه پول 4 جلسه رو پيش پيش داد! ادامو در آورد و گف زر نزن بابا ا ا ا ا
بعدش فهميدم برا اينكه داره واسه كادوى تولد من برنامه ريزى ميكنه اين حرفو زده. احساس بى لياقتى محض كردم. يادمه چند سال پيشا فقط يه شعرى رو كه روز تولدش نوشته بودم بهش كادو دادم، دو سه روز بعدش مامان بابام بهش يه تونيك سفيد دادند، چون خيال كردند كه من حال نداشتم برم براش كادو بگيرم. اونوقت اون با دستمزد فك زدنش واسه كلى شاگرد كاملن مستقلانه برا منِان كادو ميخره.
خيلى تو دلم خوشم كه دوستياى قشنگ دارم ،اما بازم دلم نميخواد اون روز كسى رو ببينم.
اصن نميدونم چرا بايد چنين روز مزخرفى تو روزام داشته باشم. هرچقدر هم از روزهاى زندگيم خسته باشم بازم اون روز خاص بدترينشونه. حالا هم دارم از اخلاقاى گندم مى نويسم تا لااقل برا خودم قابل هضم شه، بلكم آدم شدم.
ذهن چندان مرتبى ندارم، اما نميخوام اين روزام بره، كلى توشون كار دارم، وسط اين همه امتحان و بدبختى و كتاباى نصفه و فيلماى تلنبار شده و دلتنگياى ناكام، موقع يه سال بزرگ تر شدن نبود.
من هيچ موقع تو ذهنم واسه خودم آينده رو نديدم، همه ى زندگيم همين روزاست
به تقويم ها و تاريخ نگارها و ساعت ها بگيد روزاى اين دخترک خنگو به اين راحتى ازش نگيرند، خيلى وقت بيشترى لازم داره قبل از اينكه بزرگ بشه
:(
پاسخحذف-:امشب جشن تولدشه!
پاسخحذف-:...
-:دلم تنگ شده!
-:؟
-:...
-:...
-:بیا یه کاری کنیم،بریم با هم جشن تولدش بعد تو بهش بگو اومدی چون من (اس) دادم که فیلان و بهمان!تو هم بخشیدیش و خوب منم دوباره میبینمش ...
-:!!!؟
-:نمیخوام اعصابم و خورد نکن.
-:!
-:خوب، خیانت کردیم بهت! اصلا دوسش دارم چه کار کنم؟
-:
-:همش تقصیره منه! من، من وادارش کردم،
اون که نمیخواست با بودن با من بهت خیانت کنه.
-:!!!
-:میدونم که این حق و نداشت! اخه پسرمون بود همه چیزایی که دوست دارم رو، تو بهش دادی، به من هم تو همه چی دادی حالا که چی؟! تقصیرخودته!میخواستی از من یه شاهزاده نسازی!
-:...
-:نگاه کن کارم به کجا کشیده!من شاهزاده یه نفر بودم حالا جلوی اون زانو میزنم!التماس میکنم!مهلم نمیده!چه کار کنم؟! تو یه برنامه بریز برگرده پیشم!
-:...!
-:ببین! اصلا تکیه گاه نیست! مالی که من ساپورتش میکنم!روحی و جسمی حتی سکسی هم اون چیزی نیست که من میخوام ولی دوسش دارم.
-:...!
-:قرار بود وقتی از ... جدا شدم با هم بریم یه خونه بگیریم من هم طلا ها و ماشین و زمینی که سهم الارث به زور تو رو بابا واستادم! گرفتم! رو بفروشم بعد با هم کار کنیم با هم همه چی رو بسازیم تا تو بهش گفتی امروز تهران باشه با 200 تومن پول
اومده میگه؛( تو گوشوارت و بفروش من باید فردا تهران باشم!)
منم گفتم؛( نه! پس تو چکار میکنی؟)
میگه؛(روز اول گفتم! منم و یه دست لباس!من تو رو پذیرفتم!
تو من و میخوای! حالا جا زدی!)
...
-:تولدت مبارک!
-:مرسی!
-:اومدم خواهش کنم اینقدر اذیتش نکنی!تو بهم قول دادی مواظبش باشی!
-:خودش کات کرد
-:...
-:من محترمانه قبول کردم
-:...
-:اصلا به من چه!همیشه من میخواستم برم، ایندفعه خودش خواست بره!
-:..............................................................
...
بارون میاد
شیشهای ماشین روبند صورت بارونیم
برگ برگ میشم
و تو خاطرات
گر میگیرم
م.م،1.0.1
تولددختر کویر و باران رو به خودم تبریک میگم!
پاسخحذفزور که نمیگم بهت!
م.م،1.0.1
ممنون
حذفپروازعادی شده برام!
پاسخحذفجونه شما نباشه، جونه خودم!
اول یه جا سیگاری از این عمومی پایه فلزیا!
بعدبشقاب چینی با مقداری پرتقال!
سیگار، ته سیگار، خاکستر
عجیب، اینه که!
انگار دافعه یه عمر انگار کن یه هویی!تبدیل به جاذبه میشه!
نتیجه اش پرواز تمام اشیائ در دست رس اشخاص و حتی خود اشخاص به سوی مرکز نحوست!
که وجود بی وجود خودم باشه!
پدر گرامی!
مادر گرامی!
پرواز سیگار رو لبم رد تیک اف قرمزی به جا گذاشته،
که مزه نمک میده توی دهن!
یاد پرواز داغ و سرد، سرب و آهن...
یاد پرواز سبز...
یاد سبز پرواز...
یاد پرواز ماه و شبپره (فرهاد)
این روزها
پروازها،
پر، واز ها
رو یادم میندازن
سالگردش ...
پرواز ،
یه
پر ، واز !
م.م،1.0.1
((پرندگان،
پاسخحذفدر چراگاه های خود، میخرامند
و پرواز در فراموشی خویش،
گور تنگی را، جستجو میکند
اسمان بی پرواز پرنده،
در چشم ابر، میگرید
و جاده های غرق سراب،
مسیرهای گنگ و نامفهومی گشته اند
که غریبه اند، با عابران
شاید گناه این عقوبت سخت،
به گردن عابران خسته نباشد!
عبورها، بن بستند!
و جاده ها، بیراهه رفته اند.))
م.م،1.0.1
از زور خماری داشتم ته به سر میرفتم تو هزارتوی تو
پاسخحذفلا به لای این همه بی طرفِ بی ظرف ،خوردم به پست (چه بی تفاوت)
متولد
انگیزش کنانم درد گرفته بود برای خاطرِ (V) هم که شده شعرو تو کلۀ خنگت! رول پلاک کنم که اگه خواستی بکنیش جاش تابلو برات بمونه!
(چه بی تفاوت) سلامت رسوندو گفت:((حالا وقتشه! تولدت مبارک! نمیخوای توی این گذران نفرت انگيز زمان، یه حالی به من بدی و کامل بکنی! ما رو!))
م.م،1.0.1
بَــــــــهله، داستان مال اون دور زمانیست که هنوز پا به دهه ی دومِ لبِ جوب نشستن (و بالطبع گذر عمر دیدن) نذاشته بوده این بچه ی "...شعر" گو!
حذفمِثِ اون پستی که اشاره به دلتنگ نشدن آرمانی داره و حالا که خودم میخونمش می بینم چیکه چیکه دلتنگی از سر و روش میباره بدبخت (ر.ک دیدی آدم یاد آهنگای فرامرز اصلانی میفته فک میکنه چه باحال...)
خلاصه که اگه قرار باشه ازین رول پلاکا تو کله ی خنگ من فرو بره که دیگه به داستان میره، میشه آبکش، که آبکش هم هست فی الحال
البته توانایی و حوصله ی رسیدگی به یاوه گویی هام از دست خودم خارجه
شایدم اصن دلیل اینکه مثِ چوبخط رو دیوار این مخروبه کنده کاریشون میکنم همین باشه
سرِجمع این که لینک های نقیض اون پست از شمار انگشت فرا رفته. رسیدگی می کنم الان، ینی: سر و تهشو هم میارم دوغاب هم میریزم روش که کسی شک نکنه ((خنده))
گیرم که حوصله ندارم
حذفانگار کن!
آوار.
خرابم،خراب.
یه جوریایی دلتنگ، دل گرفته،
نمی خوام مِه دست از سرم برداره.
سُر خوردن همون رویایِ کابوسِ سقوطِ یا نه؟
((این روزها ، میگویند ک. شر میگه و مینویسند شعر میگه!!))
((این روزهای سرد بارانی ، تاریک دلگیر
رونوشت سالهای پیشند.
نقطه به نقطه، روز به روز، تاریخ به تاریخ.
تقویم تکراری و روزشماری که تنها رنگ قرمز روزهای تعطیلش متفاوته.))
((در این هیاهوی خلق
که پُتک بر آرامش میزند
دلم پیاده رویی میخواهد , بارانی
دست خودم را بگیرم،
برویم صحبت کنان
تا انتهای گریستنِ آخرین ابرِ زندگی
نفرین به اجتماع،
که نمی گذارد صدا به صدا برسد!))
((انـدوه که از حــد بگــذرد ،جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن! ))
همین مخروبه پر چوب خطهای تو دختر کویر و باران ،
برا من که وقتی
((که باد می وزه...
هوس می کنم، به همه بگم :"خدا...حافظ"
وهمراه باد برم ...))
یه حس گرم و آشنا مثل (آغوش)!
یه خواستن مثل نوازش شصتی های پیانو!
یه ارامش مثل اینکه تو غریب آباد یه فارسی بهت بگن "سلام"
نیگا کنی ببینی رفیق شیشت کنارته!
یه کسی که میفهمه!
این مخروبه و اون چوب خطها به چشم من یکی، بانو! همونِ که گفتم!
... تو، دختر کویر و باران
م.م،1.0.1
حاشیه:[جای سه تا نقطه ای که دور هم جعمن تا حال و حول کنن رو یه (حس) بزار که (کلمه ایی) نبود براش.]