۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

هیچ وقت نتوانستم آینده را دانستن


دستهای سرد و لرزانم را نه پُک های عمیق به این لعنتی آرام می کند، نه صدای بلند سمفونی 3 بتهوون؛ سی دی عوض می کنم:
" گردش زمان میان ما پرده بسته
روی چهره‌ها غبار دوری نشسته " *
می خواهم یک نخ دیگر روشن کنم که بنزین فندک تمام می شود، نگاه که می کنم چراغ بنزین ماشین هم روشن است،  بنزین خودم مدت هاست که تمام شده . در این تاریکی، ذهن کورم به آنجا می رود که چرا بنزین همراه با طلا و دلار بالا نمی رود! رویشان نمی شود گران کنند؟ امکان ندارد ، پررو تر از اینها هستند...
پک محکم تری می زنم که با همان یک نقطه آتش شعله بگیرد
هنوز خیلی مانده به خانه، روی چند نخ دیگر حساب باز کرده ام. شیشه را بالا می دهم ، گرم که نمی شود هیـــــچ؛ دود نفسم را بند می آورد
همیشه منتظر سرما بودم، اما امشب هوای درونم بس سرد است لعنتی...
اصلن به این فکر نمی کنم که فردا روزی باشد با دوستانی که غم هایم را میفراموشانندم و طعم جوانی می خورانندم... همه ی حواسم روی سردرد و  درد سر های بیگاهم خلاصه شد. اما فردا جور دیگری بود. به هر حال فردا هم سرد بود اما نه به این سختی ...( هوا را می گویم )


*dang show / I close my eyes / shiraz 40 sale


۳ نظر:

  1. سالهاپیش که کودک بودم،پنتاگرام روی اتیش و بنزین فندک رو مهمونی میگرفتم به کام پشت کام و نخ بعد نخ معشوق اهل لب -سیگار رو میگم!-فکر میکردم یا هنوز هم میکنم
    سرما، سیگار ، من ، ...
    ایینه عشق گذران است و
    دل همچنان نگران به غمهای خاک گرفته طعم جوانی،
    امروز حتی سردردهای بعد اشکهایم را،
    دردسرهای گاه و بیگاهم را و
    حتی فرداهایم را،
    بلورهای یخ اذین بسته اند ...(خودم را میگویم)
    م.م،1.0.1

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. میترسم
      میترسم از فرداها، از دیروزهای بی بازگشت حتی
      که جوانی بی آرمانم را به قرنطینه ی التماس افکنند
      که فقط نگاهش کنم از پشت شیشه و صدای کم جان شدن نفسش را از پشت گوشی بشنوم
      آنوقت ها دیگر اشک هایش را پاک نمیکنم
      نمی بینمشان حتی
      چرا که مطمئنم بلورهای یخی اش از پشت قاب لکه دار عینک کهولت و شیشه ی خاک گرفته ی دوری، نادیدنی ترین های عالم می شوند

      حذف
  2. ((زندگی چیزی نیست که سر طاقچه عادت از یادت برود
    ...
    زندگانی سیبی ست،
    گاز باید زد با پوست!))
    ((عمیق ترین
    نیاز انسان
    رهایی از زندان تنهایی است
    اما...
    الزاما،
    کلید قفس را
    هر که داشت،
    نجات دهنده نیست
    اگر ایینه را یافتی!
    آدرس عشق را از او بپرس.))
    ((...
    به سخن درای!
    سکوت،
    حل دردهای تو نیست.
    در انتظار طوفان،
    دلهره در سینه می سپارند
    آن پرندگان بی آسمان،
    آن درختان خشک،
    آن ابرهایی،
    که همراه باد میگریزند،))
    به سخن درآی!

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم