۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

حافظه حافظه غمیست عمیق

خيلى آرام و كم صدا مى آيم می نشينم روى دسته ى صندلی ولو می شوم روی میز به این فکر می کنم که باید فکر کنم. آنقدر خودم را نگاه نکرده ام شاید نفهمیده ام که زیر چانه ام جوش درامده. باید دستم را زیر چانه ام می گذاشتم حتمن تا بفهمم چه دردی دارد.  کتاب زیر دستم روی میز خیس می شود اما برایم مهم نیست. همیشه روی کتاب خیلی حساسم که تمیز و سالم بماند اما این یکی نمیدانم چرا حرصم را در نمی آورد. لابد چون آهتگ های معروف را همه را با یک تنظیم کلیشه ای باز نویسی کرده اند.
 به خیلی ها گفته بودم که حافظه ام ضعیف شده اما نمیدانم به کی ها. می روم فرو در فکر دیشب که اصلن چی شد. فقط یادم است که زده بودم به گاردریل، انقدر مبهم. یادم هست حتی توی یک پارک یه جایی شاشیدم. حالا افتخار نیست گفتنش ، اما تنها چیزهاییست که به خاطرم می آیند. غنیمت می شمارمشان که شاید باقی قضایا از توی حافظه ی تصویری ام کله درآورند، یا اگر بخار گرفته اند گرمشان کنم که معلوم شوند. بعدش نفهمیدم چی به چی شد، کی مرا پیدا کرد، کجا بودم اصلن، کی برگشتیم تهران. فقط چشم باز کردم یک بار جاده بود. یک بار قبلترش محمد از توی پارک بلندم کرد گفت بدو ، منم دوییدم لب جاده تا رسیدم به ماشین. حالت تهوع هم شاید داشتم، یا اینطور حس می کنم که داشتم، چون اُق که می زنم یادش میفتم. صبح زود باز چشم باز کردم نمی دانم چرا اول ساعت را نگاه کردم، شاید ۴:۳۸ دفیقه بود، مطمئن نیستم، بعدش تازه دیدم توی تختم خوابیدم با یک عالمه لباس. همه را در آوردم به جز ملزومات، شاید راه نفسم باز شود. بعد رفتم تا یخچال و یک آب بیمزه همطعم آب دهان مرده خوردم بعد دویدم تا دستشویی و به این فکر کردم که چهان می گوید: «آب بدنت کم بشه سردرد می گیری.» بعد گفتم به خودم الان دیگر آب خوردم لابد خوب می شوم. بعد با گوشی ور رفتم تا حالت تهوعم یادم برود. دوباره خوابیدم. به زنگ تلفن بیدار شدم که زود قطع شد. بلند شدم آب های بیمزه ای را که خورده بودم به بدترین طعم ممکن بالا آوردم. بعدش نشسته بودم چهار زانو کف حمام بابا اینا، به گندی که همانجا زده بودم فکر می کردم، نه هیچ جای دیگر. بعدش آمدم همانجوری خیس و ولوشو لای پتو خوابیدم. نمیدانم داغ بودم یا یخ. انگار همه رفته بودند. حرف بیمه و اینها شنیده بودم قبلش. تند تند نفس می کشیدم که اُق نزنم. چه زشت! عین این زائو ها افتاده باشم و گند بکشم همه چیز را. بعد مامان آمد چای لیمو به خوردم داد. دهنم گس شده بود. بعدش بستنی چیلی گفت میخوری؟ هیچی نگفتم، داشتم فکر می کردم که اصن چی داری میگی ، که آورد داد دستم. یک قاشق خوردم اولش طعم تند زد توی دماغم بعد ولو شد روی زبانم ، تازه فهمیدم بستنی گفته بوده. تا اینجا هنوز همان صحنه  گاردریل ها هم یادم نمی آمد. تا الان هم -که دست زیر چانه گذاشته ام و درد جوش را حس می کنم (که البته جوش نبود، انگار به یک جایی خورده که درد می کند) و فکر می کنم کِی پیرهن قرمز ستاره دار پوشیدم- البته یادم نیست. فقط در حد یک تصویر مبهم است خیلی اگر فشار بیاورم تازه. مامان هم هیچی نمی گوید. خاله هم آمده، می گویم خوبم که باز شصتاد تا دارو برایم تجویز نکند.
 هیچی دیگه همین. این نوشته یک چیزیست بین خودم و حافظه ام. می خواهم بهش بگویم دارم با چنگ و دندان نگهت می دارم. بعد می آیم دو تا آهنگ از کتاب پیزوریه از حفظ می نوازم هرچند انگشتانم قفلند، اما شنیدم حافظه هه دارد می گوید : خب منم با چنگ و دندون نگهت داشتم نکبت. ولی زر می زند...

۴ نظر:

  1. -:خوردم زمین!
    -:خُب باز پاشو!
    با چشم هام به اِش دروغ میگَم که اصلاً اتفاق مهمی برای من نیست،
    ولی وقتی نگاه اِش به چشم هام نیست...
    -:من خیلی قوی اَم!
    -:...
    قدرت و غرور رو از زمین خوردن یاد گرفته چون پاهاش محکم به زمین ریشه میزنن انگار کن زمین خوردنی در کار نبود...
    -:من غذاهام رو خورداَم، بازوهام رو دست بزن!
    -:...
    تو فیگور جفت جلو بازو، جلو میاد که قدرت رو تائید بگیره...

    ...

    تلو تلو خوران
    نشانِ جنسیت و حواله میده به زمین و زمان
    به نیست و هست ،
    لیوان لب پر و میده دست
    -:بزن! همینه که هست!
    -:دمت گرم...
    به دافی بغل دست
    -:رفیقِ مست!
    دخترک خسته است ،
    -:همیشه همینطوری هست؟
    توی شیشه جلو می کوبه با کف دست
    -:سر سلامتی شما خانم و به خراباتی دلم که شده پا بست...
    ...
    to be continued

    م.م،1.0.1
    حاشیه:(کلاً خوبی؟!)
    حواشی حاشیه:(حافظه نَفس را ب دَررانَد،صد گیگا بایت را ب پررانَد!)

    پاسخحذف
  2. ...
    -:سلام P.K
    -:درود دوست!
    یکی می گُفت:(( بَعدِ صدها هزار سال از خاک، چه مهم است پاک یا ناپاک و ...))
    این P.K خیر سرمون پیانیست از آب در اُومد
    اُون هم چه جوراَم!
    نصف سال غرقۀ کشفِ رازی ،
    اون یکی نصفه هم چِت راضی!
    کلاً دنیا یه شولاخی بزرگ بود تو زندگی فلسفی،
    که دردآ شو توی ردیف دخیل بستۀ کاندوم ها به میله بالایی تختِ فرفورژه خالی کرده بود.
    چه mix هم درست میکرد الحق والانصاف دست مَریزاد داشت!
    یه دیوارِ اُتاق رو نه رنگ زده بود نه دکور که از دست بد یا خوب تَق دیر همون دیوار کنار ضَریح کاندوم های کذایی بود.
    -آخ که یادم نمی آد! چند نفر در حال نظریه پرتابیدن در مورد رنگ و دکور دیوار به ضریح پیوند و پسوند خوردن!-
    ولی هر چی که بود صحت یه کلامش رو بار ها فهمیدم که؛
    ((موسیقی هیچوقت خالیت نمیکنه!
    اونقدر پُر میشی که دیگه دَرک نداری،
    سیامستی روی تک تک نت ها چِت می زَن ای!))
    ...
    to be continued

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف
  3. اصولاٌ و اصلاٌ
    حافظه کثیف جَبر،ایی است
    دیدی کسی درب جهنم رو یه هویی تو صورت اِت باز کنه؟!
    اصلاٌ و اصولاٌ درب جهنم رو دیدی؟!
    اصلاٌ و اصولاٌ میدونی جهنم...؟!
    به کرار هر بار من و چشمهای من در آیینه
    یا
    نوشتار بی تکرار تو در ذهن...
    to be continued

    م.م،1.0.1
    حاشیه:(من و انکار شراب این چه حکایت باشد؟!)
    حواشی حاشیه:(دیگر حتی عقل و کفایت هم نَ باشد چه ب رسد، به عافیت از معصیتِ معصومِ دلِ مغموم!)

    پاسخحذف
  4. یکی بود
    یکی ن بود
    زیر گنبد کبود
    نه ستاره
    نه سرود
    جز خدا،هییییش کی نبود!
    روزی، روزگاری!
    یه محافظ بود
    حفاظ ایی به فردیتِ حافظ اَز مُنفرِدِ حافظۀ قلعه!
    اون حتی ن می دونست در برابر (چی؟!) یا حتی (کی؟!)
    فقط اِنفراد بود و دیوارها و تالارها و برج ها و دروازه
    تا بود، همین بود.
    قلعه مالکِ هزار و یک تالار
    تالارهای خالیِ پر از آلات
    موسیقی،
    جنگ،
    تخت،
    مرگ،
    ...
    هر کدام به کاری
    هزار و یکُم این تالار فقط یک صندلی چوب این داشت و قفلی طلائی بر درب پولادین،
    بارها در هزاره های تودرتوی سالها اَندیشیده بود
    ((چرا کلید همین یک تالار بر گردن من آویز است؟))
    ولی دریغ آ،
    زِ پاسخ!
    ...
    to be continued

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم