۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

خیابان رد شدنی دستم را فشار داد گفت یک روزی هم می شود که بابای آدم نیست


حالا هی صاف و صوف می نشینم که بهشان بگویم یعنی من خیلی برایتان احترام قائلم. که به پدر ثابت کنم بلدم با آدم بزرگ ها کنار بیایم، که مطمئن باشد توانسته خوب تربیتم کند. تعریف که می کنند با نگاهم کلی نشان می دهم که خیلی با دقت دارم گوش می دهم، که خیلی توجهم را جلب کرده اند اما فقط خودم می دانم چه زجری می کشم. خوشحالم که  هنوز یکی از آنها نیستم، البته شاید هم روزی بشوم، نمی دانم آدم که پیر و خرفت بشود در حالی که همه ی زندگی اش را صرف کرده تا آخر بگوید من بچه های خوبی تربیت کردم و از بچه های من بهتر اصلن نیست چه حسی دارد. از همین های زندگی می ترسم دیگر، که یک روزی بنشینم تعریف کنم من فلان کار های مهم را انجام داده ام فلان جاها رفته ام و بچه هایم را به فلان مراتب بلند بالا رسانده ام و همه ی این ها را ، با از صبح تا شب، چند شیفت توی چند دفتر معتبر کار کردن،  بدست آورده ام و الان هم که پیرم خیلی راضی ام از اینکه بچه هایم آن سرِ دنیا خوشحالند و من تنها مانده ام در یک سیاه چاله دو زانو نشسته ام، هر از گاهی با چهار تا آشنای قدیمی کاپوچینو با شکر قهوه ای می خورم و اوکی اوکی راه می اندازم و آشنا قدیمیه با کمال میل بچه اش را می سپارد دست من تا از تجربیاتم و موفقیت های بچه هایم در گوشش بخوانم و  بفرستمش ور دل دلبندانم. بعد بقیه را هم مثل خودم وادار کنم به تظاهر رضایتمندی و خوشبختی و خرسندی، بعدش یک روزی هم که نمی دانم کِی، خانه رسیدنی، هنوز کراواتم را نکنده، بمیرم آرام. لابد وصیت هم قبلن نوشته ام و بعد از اهداء همین خانه ی فکسنی به ورثه، متذکر شده ام که روی سنگ قبرم بنویسید انسانی بسیار اصیل و نژاده بود که با لبخندی دردناک بر لب مُرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم