۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

مناجات

خدایا! همانا تو از همان مسافت دهان مارا گاییدی. یادمان باشد روزی دهانی از تو سرویس کنیم که از بابت هزینه ی حق السرویس تا آن ته کونت بسوزد.
بار الها! یادمان می آید کودک که بودیم سر نماز جماعت مدرسه ، قنوت که می گرفتیم چونان انگشتانمان را قلف می کردیم که مبادا الطاف الهی ات از لای انگشتانمان در رود. و کلی غم می خوردیم که لابد چون دستانمان کوچک است، زیاد به ما الطاف نمی دهی. همانا ما بس خر بودیم نمی فهمیدیم، و توی دیوس مارا نگاه می کردی و کرکر می خندیدی. دلت شاد می شد و خوب می دانستی بعدن که بزرگ شویم یک لگد توی کونمان می زنی می گویی برو بابا کونکش. و لیک ما این ها را نمی دانستیم. حالا امروز ما بیست ساله شده ایم و دلمان خواسته همینطوری یکهو واسه ی یه امروز یک خدا تو هوا پیدا کنیم و به او بگوییم که: خدایا! خیلی از توی حرامزاده دلگیریم که ریدی با این آفرینشت ان آقا/خانوم.
پانویس : این مال اون هفته ایست که ناگهان بیست ساله شدیم و دنیا توی سرمان خراب شد.

۵ نظر:

  1. اخه خجالت داره وتقعا. خدا مرگت بده یاوه گو. اشغال حروم زاده. خدا مرگت بده تف به این ذوقی که ادعاشو داری. دیوس تویی بی ناموس شیطان پرست .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :)
      چرا تا جان در بدن دارید فکر می کنید که حتمن باید خدایی ، شیطانی ، چیزی ابداع کنید و برده ش باشید؟

      حذف
    2. ((در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!))
      از (فریدریش ویلهلم نیچهه
      به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche)
      ... و
      فراز و فرود
      رمۀ وحی کلمات که از غبار ستاره بر آبشخور پیامبران می آیند فرود.
      بردگی ذات و ذاتِ بردگی نه اَز (آن) ، زِ(آنِ) ما!
      شتر ایم!
      زانو زده به انتظار،
      که صبر بار
      هستی یار ،
      سوخت درون و
      روشن دار.
      آر...
      که صحرا بی تاب و
      ناله مجنون، چاووشی شبتاب و
      شبان بر اب.
      عار
      که به هیچستان اندر
      همه ناگریز از ناگزیر داوریِ سر
      شیران تنهایِ بی بر
      غار
      طلائین اژدهاک جبرِ تاریخ
      بریده گردن شیران ، هر یک از بیخ
      بروی فلس ها نشان چنگ و دندان
      تو از بر خوان نقشه های شیران پس از آن
      چنین گفت زرتشت -(نیچه)- به بند تنبان!
      ...
      وسر انجام کودک
      نه به پاکی به فراموشی
      که او فراموش کار بزرگ ای اَست
      با همه کودک ایی

      م.م،1.0.1
      حاشیه:( بعضی ناشناس ها از شناسوندن واهمه مندن و بعضی شناسها از ناشناسوندن.
      آخه،چرا؟! )

      حذف
  2. ((قطاری سوی "خـــــــــدا" میرفت،
    همه مردم سوار شدند....
    به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن...
    و فراموش کردن که مقصد "خـــــــــــدا"بود نه بهشت...))

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم