زن كوچك نشست پشت فرمان و استارت زد. دود از در موتور برخاست و پِرتى صدا كرد. آب و روغن هم راه افتاد روى آسفالت. زن كوچك پياده شد و نگاه به زير ماشين كرد. در موتور داغ بود. زنگ خانه ى پدر شوهر سابقش را فشرد.
پدر شوهرش نبود خانه، تلفن و موبايلش را هم جواب نمى داد. زن كوچك زنگ زد به شوهر سابقش. مردك، در حالى كه دخترى توى بغلش بود، تلفنش سر بزنگاه زنگ خورد ، بى اعتنا گوشى روى ميز را فقط نگاه كرد و دست به سويش دراز نكرد. بعد زن كوچك شماره ى برادر شوهر سابقش را گرفت. مشترك مورد نظر در دسترس نبود.
ساعت از نيمه شب گذشته بود. پياده شد و نگاه به روغن هاى سبز ولو شده كف زمين كرد. كاپوت را باز كرد. داغ بود هنوز. مادر شوهر سابقش رسيد دم در. گفت: "چرا پس اینجوری شد؟" زن كوچك شانه بالا انداخت و تعریف کرد که چطور اینجوری شد. مادر شوهر سابق، تلفن به دست شماره مى گرفت و نچ مى كرد از برقرار نشدن تماس ها.
زن كوچك در حالى كه داشت قفل فرمان مى بست گفت: "مامان جون، من كه هيچ وقت مرد بالا سرم نبوده، ولى براى شمام همينطوره كه هر وقت لازمشون دارى تخمشونو ملخ ميخوره؟"
مادر شوهر سابق گفت: "مرد ها تصور مى كنند بالا سرند. صب زنگ بزن تعميركار"
دو سه روز بعد پدرِ آن زن كوچك تنها توى خانه اش از مريضى و عدم رسيدگى مُرد. و برادرِ همان زن كوچك حتا از فرنگ برنگشت براى مراسم.
تخم چيزى را ملخ نخورده، بلكه بس تخم يافت نمى شود ملخ ها منقرض شدند.
فکر کنم اتفاقات پاراگراف آخر برای خیلی از ماها یا آشناهامون افتاده...
پاسخحذف