۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

تخمشان را ملخ میخورد

زن كوچك نشست پشت فرمان و استارت زد. دود از در موتور برخاست و پِرتى صدا كرد. آب و روغن هم راه افتاد روى آسفالت. زن كوچك پياده شد و نگاه به زير ماشين كرد. در موتور داغ بود. زنگ خانه ى پدر شوهر سابقش را فشرد. 
پدر شوهرش نبود خانه، تلفن و موبايلش را هم جواب نمى داد. زن كوچك زنگ زد به شوهر سابقش. مردك، در حالى كه دخترى توى بغلش بود، تلفنش سر بزنگاه زنگ خورد ، بى اعتنا گوشى روى ميز را فقط نگاه كرد و دست به سويش دراز نكرد. بعد زن كوچك شماره ى برادر شوهر سابقش را گرفت. مشترك مورد نظر در دسترس نبود.
ساعت از نيمه شب گذشته بود. پياده شد و نگاه به روغن هاى سبز ولو شده كف زمين كرد. كاپوت را باز كرد. داغ بود هنوز. مادر شوهر سابقش رسيد دم در. گفت: "چرا پس اینجوری شد؟" زن كوچك شانه بالا انداخت و تعریف کرد که چطور اینجوری شد. مادر شوهر سابق، تلفن به دست شماره مى گرفت و نچ مى كرد از برقرار نشدن تماس ها.  
زن كوچك در حالى كه داشت قفل فرمان مى بست گفت: "مامان جون، من كه هيچ وقت مرد بالا سرم نبوده، ولى براى شمام همينطوره كه هر وقت لازمشون دارى تخمشونو ملخ ميخوره؟"
مادر شوهر سابق گفت: "مرد ها تصور مى كنند بالا سرند. صب زنگ بزن تعميركار"
دو سه روز بعد پدرِ آن زن كوچك تنها توى خانه اش از مريضى و عدم رسيدگى مُرد. و برادرِ همان زن كوچك حتا از فرنگ برنگشت براى مراسم.
تخم چيزى را ملخ نخورده، بلكه بس تخم يافت نمى شود ملخ ها منقرض شدند.

۱ نظر:

  1. فکر کنم اتفاقات پاراگراف آخر برای خیلی از ماها یا آشناهامون افتاده...

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم