خيرگىِ بى خيرِ خورشيدِ گرسنه چشم، كور ش مى كرد؛ گرم نه
باريكه اى از مكررات مى باريد
و او در باطن خود جا نمى شد
حتى در ظاهرش
حتى خود را در آينه نمى نگريست
شايد به لطف آنهمه روشنگرى، چشمانش سياهى مى رفت
يا از نگريستن خيرى نديده بود
به خيالشان، خودش بود كه رخ مى نمود
حال آنكه روزها پيش، خود او را ميرانده بودند
به خيالشان، سوسمارِ دست هايش از سرما بود
به خيالشان، گرفت و گيرش آن يك وجب لچك بود
همه، يا وكيل مدافع بودند يا قاضى
حتى اگر تماشاچى بودند، آنجا دادگاه بود
.
.
.
لال نمى شوند اين ها
نگفته بودم فلانى از زنيت خيرى نديده؟
حالا گفتم : *فلانى از زنيّت خيرى نديده*
.
.
.
همه بر عهدى ناگفته و نانوشته متفق شدند:
فلانى از زنيت خيرى نديده، بگذار چون مردى خايه كشيده بچرد،
بگذار طورى بچرد كه قبل از موعد سير شود.
باران و آفتاب كش مى آمدند
علف زود هضم بود
و فلانى به جاى آن كه مرد شود، گوسفندى شد در انتظار سلاخى شدن
و چون موعد رسيد، لاخه لاخه و مضمحل گشت
فلانى نه از زنيت خيرى ديده بود نه از گوسفنديت
٢٥ فروردين ٩٦
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم