دلش می خواهد خانه اش طبقه ی اول یک خانه ی حیاط دار در کوچه ای غیر
بن بست اما خلوت باشد. اما خیال پرداز نیست، نبوده هیچ وقت.
قصه گو را ساکت می کند و چراغ ها را خاموش ؛ اما در را نمی بندد، قصه
ی زندگی ای را گوش می سپارد که با فریاد و بغض بازگو می شود، هر آنچه را همه می
دانند. قوه ی قضاوتش مدت هاست از کار افتاده، بعد از نا داوری هایی که شنیده ،
و دیده. یادآوری همه ی بی رحمی ها و نا داوری ها بلندش می کند از جایش، دستش را می
گیرد، می برد دم در، می گوید یالا ببندش درِ لعنتی را؛ اما بستن افاقه ای نمی کند
، داستان سرایی بند نخواهد آمد:
- باباجون، پسرم، هیچ موقع
تو زندگیت با وجدان نباش، یه رو نباش، نگو من، میزنند پر پرت می کنند...( پسری به
کودکش می گوید)
- باشه بابایی، تو فقط گریه نکن... ( کودک پاسخ می دهد)
مادر، شیر قهوه و کوکیِ معلم پیانوی نوه اش را هیچ وقت فراموش نمی کند،
امروز هم فراموش نکرد، پذیرایی همیشگی اش را کرده، اما حالا اشک می ریزد ،التماس می
کند. پسر از پنجره بیرون می رود مادر اولین نفریست که متوجه می شود، با فریاد پسر
را صدا می زند. پسر یک لحظه ناپدید می شود. دختر جیغ می کشد، گریه می
کند، ضجه می زند، از آن ها که تا به حال
از حنجره ی خودش نشنیده. پسر آویزان است. روی میله ای پایین پنجره
می نشیند. پدر نگران همه چیز است، از جمله آبرو. دختر جیغ کشان و لابه کنان به
آغوش پدر می چسبد:
بابا تو رو خدا،... بابا تو رو خدا نذار...
پدر برای فقط یک لحظه آغوشش
را محکم می کند، می گوید: "گریه نکن بابایی، کاری نمی کند". دختر را رها
می کند و می رود سمت پنجره . پسر تهدید می کند به پایین رفتن . چشم های پدر مخلوط
اشک و خون می شود. دختر یک لحظه فکر می کند که اصلاً هر چه شد بشود، اصلاً بیفتد...
، که چه ؟ بعد یهو می لرزد، همچنان می گرید و می لرزد، بر زمین می نشیند، پسر
توهین و گلایه می کند از زمین و زمان ، با هر عبارتی... .
مادر همچنان التماس می کند، پدر بر می گردد سمت دختر، از زمین بلندش
می کند و روی مبل می گذارد. تأکید می کند که: هیـــــــششش، چیزی نیست، ساکت! و صدای تلویزیون را زیاد می کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم