دوستى داشتم كه در جمع درد و دلمان مضطرب به گريه افتاد از اينكه جلوى فعاليتش را گرفته اند و به او گفته اند كه چندى آرام باشد و پى هياهو نرود. و نه صرفاً هياهو، بلكه آنچه وى را زندگى مى داد. طورى شده بود كه او از شدت سكون احساس خفگى مى كرد.
ديروز در مترو بودن نشانه اى بود كه بفهمم به زور سكون و قرار گرفتن چه سخت است. و چه سخت است كه آدميزاد توان جولان نداشته باشد. از بى نفسى به گريه افتاده بودم. نه كه هوا تهريه نشود يا به من نرسد؛ مى رسيد، اما جنبشى در من آزاد نمى توانست شد. اشك مى ريختم چون همان عزيزم كه نارهايى خفه اش مى كرد. مثل همه ى آدم هاى دور و برم كه در سكون و در خودشان خفه شده اند؛ كه حرفى و سخنى نمى توانند گفت؛ كه آن ها را اعتراضى نيست، چرا كه در روزمرگى غل و زنجير شده اند؛ چرا كه استبدادى استراتژيك مجالشان را تنگ تر و تنگ تر مى كند.
گريه بد چيزى نيست آنگاه كه فرياد به قيمت جانت تمام مى شود، آنگاه كه به خشم خفه ات مى كنند. گريه كه نكنى يا به تنگنا عادت كرده اى و يا مُرده اى. اين حال براى من و ما چيز غريبى نيست. تا بوده همين بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم