۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

نامرئی زی

شادم اما سیاه به تن دارم.
ولیک گاه رنگین و غمگین.
و یک عینک نامرئی ساز سنگین
ساز سنگین ، تاس ننگین ، غاز بنگین
همه انگین
ولی هستند بسی رنگین به خون بی دین.
زندگی ام دیوار سیاه کوچه ی تنگ
و سرنوشتم شاش زرد مرد مست
که میخواهد با سلیقه بنویسد اما دستش میخورد خط،
نه به قصد.
و فردا که خورشید می تلألؤد سرنوشتم میخشکد، بوی تعفنش میسپوزد اهالی کوچه را
بلکم خیابان
که میکند به عبارتی همان فاحشه های ارزان
که تا ظهر ندارند جان
میپرسی برای چی؟
چون مادری ندارند که بپزد برایشان کاچی
تنها کسی که داشته اند شاید بوده پدری جانی
سطحی نگران هرگز نمیفهمند که آنها اکثرشان
دارند چیزهای گران
که ندارند دگران
یعنی همان شرف و مرام و این داستانا

۱ نظر:

  1. ینی خیلی خیلی خیلی اینو دوس داشتم:)
    عالــــــــــــــــــــــــــی بود!

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم