۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

" اختلاس عقده "

اسپری و رنگ و کاردک و قلمو و ماژیک و هر چه داشت، ریخت توی کوله پشتی بزرگ که از سرش هم بالاتر میرفت. سوار دوچرخه شد . روسری اش را برداشت و به جایش کلاه دوچرخه سواری سرش کرد و بی هدف راه افتاد توی خیابونای سوت و کور شهر. اندام لاغر و پسرانه اش دختر بودنش را نمایان نمیکرد. اصلیت پدر و مادرش شمالی بود ولی خودش از هجده سالگی تنها در تهران زندگی کرده بود و الان که بیست و نه سال داشت حدود نه ماه بود که در فلان شهرستان زندگی میکرد.  در تهران ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. آنجایی که کار میکرد بهش تجاوز کرده بودند و شوهرش فهمیده بود و سه طلاقه اش کرده بود. بعد از طلاق تصمیم گرفت در آزمون دکترا شرکت کند و اینک در شهرستان درس میخواند. برای خرج اجاره خانه و خورد و خوراک هم در هر جا که میشد زبان درس میداد و گاهی به بچه های آنجا  ریاضی خصوصی دبیرستان میگفت. خلاصه که خرجش در میامد. صاحبخانه اش پیرزنی تنها بود که بدجوری از گناه و بی آبرویی می ترسید. میترسید یک وقت مرد اجنبی در خانه اش بیاید و گناهش به پای پیرزن هم نوشته شود. همیشه به دخترک میگفت: ننه یه طوری زندگی کن که مردم پشت سرت صفحه نذارن. ننه اگه تو این خونه گناه کنی آخر عمری پای منم نوشته میشه و دخترک با لبخندی جواب میداد: نه مادر جون خیالتون راحت باشه.
توی دانشگاه از پسری خوشش می آمد که دو سالی از خودش کوچکتر بود. دو سه باری به او نخ داده بود، اما پسرک نمیفهمید. یعنی فکرش را هم نمیکرد که منظور دخترک چیست.میگویم دخترک چون دختر بودن به بکارت نیست. او روحیه ی دخترانه داشت.
رسید به یک چهار دیواری آجری خرابه. وسایلش رو ریخت بیرون و شروع کرد به طرح زدن. عکس آناتومی خمینی را کشید که ابایش را به کناری انداخته ، شلوارش را پایین کشیده و دارد ملتی را میسپوزد. مردم کوچک زیر دست و پایش له شده اند و او دارد ارضا می شود. الحق که خوب حس را در طرحش منتقل کرده بود. اسپری قرمز و سیاه را برداشت و شروع کرد به رنگ کردن گرافیتی. هیچکس آن اطراف نبود. خون ملت و سیاهی به اطراف می پاشید. دخترک گرسنه بود اما اهمیت نمیداد. سخت روی طرحش دقت میکرد. تمام که شد از دور نگاه رضایت بخشی به آن دیوار با ارزش انداخت و خوب براندازش کرد. کلاهش را سر کرد و راه افتاد . هوا دیگر تاریک شده بود. به خانه که رسید و کلید در در حیاط انداخت همه ی کوچه از پشت پرده نگاهش کردند و او بی اهمیت داخل شد. خبری از پیرزن نبود. همیشه سر شب میخوابید تا صبح زود برای نماز بیدار شود. دخترک خوابش نمی برد. به طرحش فکر میکرد. به شاهکار هنری اش، به مصداق سمبلیک تاریخی که ساخته بود، آن شب از خودش راضی بود. فردا صبح آن دیوار سراسر سیاه بود و دخترک دیگر نبود و همسایه ها به پیرزن فحش میدادند..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم