۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

la nuit

و منم تنهایم ، با هزاران چیز ، با هزاران کس
با عددها که نوشتم در کاغذ
با آن همه یاد داشت برای روزی نارس
با آن هشتادوهشت دانه عذاب
که گاهی هستند مسکّن برای سراب
شمرده ام کلید ها و پدال ها و اکتاو ها
و راه راه های زندان پتو و بالش را
ده ها بار، بلکم صدها
گرفته ام تصمیم های عجیب، هیچگاه به وصال نرسیده اند ولیک
منم تنهایم ، مثل هیچ کس
امشب آن شبی بود که سرد است
و چشمان من دوخته به آن لودر زرد است، که نمیدانم چیست
و سنگی به بزرگی یک سیارک در اعماق زمین پیداست
آب آسمان میچکد از چوب های سقف سرم
بس که بی روح است این تنم
کس نمی خورد غصه ی اینکه مبادا سرما بخورم امشبان و روزان
تا خواستم اوج بگیرم کمک باران، دستش را گرفت و به خانه بردش، مادرش آسمان
و من تنها ماندم دوباره و دوباره به توان ابد
امشب همان شبی است که سرد بود
(...)
کودکان بازیگوش آسمان باز فرار می کنند از زندان
اما کمک نمی خواهند، می گویند اگر من بیایم دگر نمی بارند.

۱ نظر:

  1. واااای
    چه حس قشنگی توش نهفته بود:)
    آفــــرین!

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم