۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

"روز از نو"


تلفن را برداشتم و به پدرم زنگ زدم. چند بوق کوتاه خورد و  صدای خواب آلود پدر در گوشی پیچید: بله؟ بی هیچ سلام گفتم: میخوام برگردم ایران...
لحظاتی سکوت برقرار شد. پدر گفت: چیه؟ پولت تموم شده؟ حامله شدی؟ یا از دانشگاه اخراج شدی؟
بغض کردم: حتمن باید اتفاقی بیفته که بتونم برگردم؟
همونجا از تصمیمم پشیمون شدم. دلم براش تنگ شده بود ولی نمیتونستم زخم زبوناشو تحمل کنم. دوست پسر جدیدی که چند شب پیش تو بار پیداش کرده بودم، تو اتاق روی تختم خواب بود. دلم ضعف میرفت. گفتم: مامان هست؟ گفت: مامانت سه ماه پیش طلاقشو گرف رف خونه باباش. دیگه؟ گفتم: دیگه هیچی. سلام برسون به همه. اگه پول دستم بیاد یه سر میام ایران. و او فقط گفت خدافظ و قطع کرد. پسره حالا حالاها بیدار نمیشد. لباسامو جمع کردم و ملحفه ها رو از زیرش کشیدم  ببرم خشک شویی، بالاخره بیدار شد و غرغرکنان لباساشو پوشید. منم فقط نگاش کردم تا حرفاش تموم شد و از در رفت بیرون.
فرداش برادرم زنگ زد که بابا برات پول فرستاده بلیت بگیری. گفتم: دستش درد نکنه، پولو میگیرم ولی نمیام ایران؛ اینجوری برای هر دومون بهتره. اونم هیچی نگفت.
خلاصه که پولو گرفتم اول ماشین داغونمو عوض کردم. بعد قبضا رو پرداخت کردم. دو تا کتابم خریدم. از سه هزار و پونصد یورو فقط بیست و دو یورو برام مونده بود که اونم پول یه کنیاک کوچولوی جیبی شد. ولی دلم هنوز تنگ است.

۱ نظر:

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم